واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

رهایی

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۹، ۰۸:۳۰ ب.ظ

(این پست را تقدیم می کنم به یک "دوست سبز" که متن های سیاسی ام را دوست ندارد و در باره آنها کامنتی نمیگذارد)

"گل آقا" در سفر است

"گل پسر" را خراب کرده ام سَر"خاله"

و از صبح زود چپیده ام پشت کامپیوتر کوفتی

و امروز حسابی" نفس می کشم"

 

نعش رختخوابم هنوز وسط اتاق افتاده

آشپزخانه را نمیشود نگاه کرد

آشغالها چپیده اند کنج دیوار و به میکروبها چشمک می زنند

ظرفها پشتک می زنند توی ظرفشویی

اما من نفس می کشم

 

مورچه ها دوباره پشت یخچال کانال زده اند و از سر و کول کابینت خوراکیها بالا می روند

یک هفته ایست حشره کش تمام شده

و آنها وقتشان را برای زاد و ولد دوباره "هدفمند" کرده اند

اما من نفس می کشم

 

ظهر است و من چیزی درست نکرده ام برای چپاندن توی "این شکم پیچ پیچ"

که "صبر ندارد که بسازد به هیچ"

اما نفس می کشم

 

دل درد گرفته ام از گرسنگی

"تکه نانی" سق می زنم با "نمک"

(وقتی خوب گرسنه باشی مزه " کباب" می دهد!!)

" خرده هوشی" ندارم و نه حتی " سر سوزن ذوقی"

اما در عوض نفس می کشم

 

فشارم، دکه اش را پایین کشیده

چاشنی ها توی سرم پشت سر هم می ترکند

استامینوفن، گابا پَنتین، نُوافِن، دیکلوفناک،...

همه کم می آورند جلوی سرگیجه های گیج کننده من

اما نفس می کشم

 

کفش هایم راه درمانگاه را از بر شده اند...

نعش می شوم روی تخت درمانگاه

و باز، سِرُم و آمپول و... و لبخند رضایت تزریقاتچی که: چه رگ خوبی داری...

و من هنوز نفس می کشم

 

گوشی ام زنگ می خورد: کجایی؟ چرا تلفن را جواب نمی دهی؟ داری چه می کنی؟

من: دارم نفس می کشم... 

...

من گاهی وقتها نفس می کشم...

  • باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی