برای هر قرار که نیامدی
چهار پاره ای نوشتم
و چای ام را
تلخ نوشیدم
قرار بعدی را فراموش کن؛
همه نباتها را دور ریخته ام...
می دانستی
همه ی نامه های خیسم را
که نخوانده برگشت زدی
لابلای کتابهایم پنهان کردم
تا تو را از کتابهایم بو کنم؟
کتابخانه ام حالا یک باغچه گل سرخ است؛
(پای تمام نامه ها یک رز کاشته بودم...)
می خواستم بگویم
لطفا این آخرین نامه را بخوان!
باغچه ام پُرِ پُر است
اپیزود اول
طبقه چهارم خوابگاه سمیه اتاق 1 شاهد خوشی ها و غمهای چند دانشجوی شهرستانی بود؛ شیوا از گیلان، صدیقه از جهرم، مریم از ساری، فاطمه از چالوس و حسنا دختر زرنگ و درسخوان، با اعتماد به نفس بالا که می گفت بچه مشهد است، تا آن روز که تلوزیون گزارشی از افغانستان پخش می کرد و تصویر پلی در کابل را نشان می داد و حسنا نتوانسته بود هیجان خاطره های کودکی اش را پنهان کند و با حسرتی که در صدایش پیچیده بود گفت: بچه ها من این پل رو می شناسم، من اینجا بودم وقتی سه سالم بود.... حالا دیگر بچه های خوابگاه فهمیده بودند که حسنا بچه ی افغانستان است اگرچه دیگر مشهدی شده بود. همه ی اینها را من نمی دانستم.
ترم آخر دوره لیسانس بودم و مجبور بودم در خوابگاه باشم، یک ترم رفت و آمد بین قم و تهران برایم سخت بود. بین آن جمع که زندگی خوابگاهی را کنار هم کهنه کرده بودند غریبه بودم، تازه وارد بودم و حس می کردم برای بچه هایی که چهارسال کنار هم بودند من وصله نچسبی ام. نگاه ها این را می گفتند. من اما اغلب زود صمیمی می شدم اگرچه کار سختی بود. با حسنا دوست شده بودم، دوست مشهدی من، همچنانکه با همه ی آدمهای غریبه آن اتاق.
آن روزها تکیه کلام نژادپرستانه ای داشتم که مطلقا جنبه ی شوخی داشت و تا آن روز بی درد سر تکرارش می کردم. نمی دانم آن روز خاطره ساز سر چه مسئله ای با حسنا بحث می کردم که حرف آخر را با همان تکیه کلام همیشگی آغشته به شوخی زدم ؛ افغان!
نفهمیدم حسنا کی از اتاق بیرون رفت و کز کرد گوشه سالن. صدای گریه اش که بلند شد آرام و با احتیاط به سراغش رفتم که دلداریش بدهم و بپرسم از چی ناراحت است... چیزی نگفت. برگشتم به اتاق، نگاه بچه ها سرزنش آمیز بود. پرسیدم داستان چیه؟ مریم گفت: حسنا از دست تو ناراحت شده، گیج شده بودم؛ از دست من؟! برای چی؟ مریم ادامه داد؛ به خاطر اینکه بهش گفتی افغان، حسنا بچه افغانستانه!
- وای خدای من، شما که گفتین مشهدیه، مریم گفت حسنا دوست نداشت کسی این واقعیت را بداند، ما هم تصادفا فهمیدیم. هر چه اصرار می کردم که آن لفظ شوخی است، نگاه بچه ها نشانم می داد که باور نکرده اند.
اپیزود دوم
نوجوان بودم؛ آن وقتها زیاد نماز جمعه می رفتم. آن روز مینی بوس خیلی شلوغ بود. در ایستگاه نزدیک حرم که توقف کرد پنج شش مسافر ریز و درشت دیگر در بین همهمه اعتراض مسافران، به تراکم داخل ماشین اضافه شدند. در هنوز بسته نشده بود که پسرنوجوانی خودش را داخل مینی بوس انداخت. مرد میان سالی که نزدیک در ایستاده بود سیلی محکمی به صورت پسر بی نوا نواخت، از سوار شدن پسرک لابلای جمعیت متراکم شاکی بود. پسرک افغان بود. دلم برایش سوخت، خیلی، انگار خودم کتک خورده بودم، احساس همدردی ام همیشه قوی بود. پیش از آن دچار این حس شده بودم بارها. این جور صحنه ها هیچ وقت برایم قابل تحمل نبود، آن روز اما منتظر جرقه ای بودم که زده نشد تا من آتش بگیرم و همه ی آن مرده های متحرک را که چشمهایشان باز بود و لبهایشان بسته، آتش بزنم. هر چه کردم که اعتراض کنم جرات نکردم، ترسیده بودم، از عکس العمل آدمهای مرده آن مینی بوس، از انگ خوردن، از متهم شدن به دخالت در کار بزرگترها... از آن روز سالها می گذرد اما عذاب وجدان آن خاطره تلخ هنوز هم اذیتم می کند.
اپیزود سوم
از باب الصادق که وارد گلزار شهدا می شوی سمت راست، شهدای عراقی جنگ تحمیلی به تو سلام می کنند. مجاهدان مهاجر مهجور از وطن که داستان سنگ مزار همه انها با این طلیعه شروع می شود: رزمنده جان بر کف سپاه اسلام مجاهد عراقی شهید...
مجاهدان عراقی، مجاهدان افغانستانی و مجاهد فرانسوی کمال کورسل، با مزارهایی که لباس غربت و تنهایی پوشیده اند. بدون زائری که میهمانشان شود، بدون دسته گلی که میزبانیشان کند. مزارهایی تنها، بی آب، بی گُل، بی گلاب...
اپیزود چهارم
غربت، دلتنگی را عمیقتر می کند، افسردگی را بیشتر، دل را شکسته تر، خنده های ظاهری را پررنگ تر و غمهای درون را آبدارتر..
دیر کرده ای
اتاقت اما
هنوز دست نخورده است
مثل آخرین روز اقامتت
اتاقی کوچک در طبقه دوم
با پنجره ای بزرگ
که رو به دلم باز می شود
دلم دریاست...