واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

چهار انگشتش له شده بود؛ پوستش از بین رفته بود و کبود و خون آلود شده بود،

رنگش پریده بود از درد. عرق سردی روی صورتش نشست .

با صدایی که با درد آلوده بود اعتراض آمیز اما آرام گفت: " چرا این کار رو کردی؟ "

لبخند تلخی زدم و با شرم گفتم: " ببخشید، حواسم نبود، ندیدم."

(هنوز دستش لای در ماشین بود که من محکم بستمش!)

درد کلافه اش کرده بود. دستش می لرزید.

نزدیک کاشان، جایی ایستاده بودیم برای نماز، و این طعم تلخ افتاده بود روی کام خاطره هایم...

عرق سردی روی پیشانیم نشست...

***

دوباره تلفن زنگ می خورد و همان صدای آشناست که دنبال بهانه ای برای دیدنم می گردد:

" سرو صورتم اصلاح می خواد، تا محمد مدرسه س می تونی بیایی خونه ما؟"

چهل و پنج دقیقه بعد آنجا هستم؛ ریش و قیچی دست من است.

وسواس دارم و کارم یک ساعت طول می کشد...

نگاهی به سرو رویش در آینه می اندازد، مثل همیشه از کارم راضی ست، لبخندی می زند و باز مثل همیشه می گوید: " انشالله بری کربلا"،

و باز مثل اکثر وقتها، لطیفه ای، قصه ای، چیزی تعریف می کند؛ ذهنش همیشه فعال است برای تعریف کردن خاطره های خنده دار...

***

ساعت ده، یازده صبح است که تلفن زنگ می خورد : " سری به اورژانس بیمارستان ولی عصر(عج) بزن" :

قصه ی بدفرجام سکته مغزی و باقی ماجرا...

افتاده روی تخت و سمت راست بدنش فلج شده، تکلمش را از دست داده...نگاهش که می کنم سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد، یعنی ؛ "ببین به چه حال و روزی افتادم"

لبخندی زورکی می زنم، یعنی که؛" چیزی نیست بابا خوب می شید" ، اما ته دلم غوغاست.

...

دو ماه بستری در " آی سی یو" همه جور عفونتی را وارد بدنش کرده، ریه ها دیگر به قوی ترین ورژن آنتی بیوتیک هم جواب نمی دهند،

بینی و دهان که تنفس را فراموش کرده اند،

اکسیژن با یک تراشه کوچک روی نای، مستقیم به ریه ها هدایت می شود...

این از تنفس! آن هم از تغذیه که چند سی سی غذای بی رمق آبکی، با یک لوله زجر آور، مستقیم توی معده خالی می شود...

هیچ چیز درست نیست؛ نه حرف زدن، نه غذا خوردن، نه نفس کشیدن...

دو ماه با وضعیتی که هر روز بدتر از روز قبل است...

 ...

یک شب شوم، دوباره تلفن زنگ می خورد: " آقاجون تموم کرد، با یک سکته ناقابل قلبی..."

 ...

کاش قلبم در سینه او می تپید،

کاش زنده بود...

 

............................................................................

روح مرحوم پدرم با فاتحه ای که برایش می خوانید شاد خواهد شد...

  • باران

غروب، تازیانه ناجوانمرد سرما در کویر پژمرده عراق، خاطره سرخ روی چهره های منجمد نشانده است.

راه، طولانی ست و حسین (ع) در معراج، و کربلا در گوشه ای از آسمان اوج، و قدرت در گامهای خسته ای که از گوشه و کنار آسایش زده اند تا توشه ای برای سفر برگیرند تحلیل رفته است  ...پای، برهنه است و زخمی و خون آلود...

وهابیان تشنه خونند و عشاق را به مسلخ تهدید کرده اند...

عقل می گوید بمان!

عشق می گوید برو!

و از نزدیک نظاره کن دست و پازدنت را در مسلخ

و درد را جرعه جرعه بنوش

و جسمت را ذره ذره قربانی کن برای عشق

و شاهد بگیر!

آسمان سرخ را بر سیلان عشق در همه رگهای هستی ات،

و خون شهادت را بر داستان جنونت،

و خداست که داستان جنونت را امضا می کند...

...

و در فهم داستان خون و عشق، پای چوبین استدلال لنگ می زند...

...

این روایت "زائر" است از نزاع عقل و عشق...

  • باران