چهار انگشتش له شده بود؛ پوستش از بین رفته بود و کبود و خون آلود شده بود،
رنگش پریده بود از درد. عرق سردی روی صورتش نشست .
با صدایی که با درد آلوده بود اعتراض آمیز اما آرام گفت: " چرا این کار رو کردی؟ "
لبخند تلخی زدم و با شرم گفتم: " ببخشید، حواسم نبود، ندیدم."
(هنوز دستش لای در ماشین بود که من محکم بستمش!)
درد کلافه اش کرده بود. دستش می لرزید.
نزدیک کاشان، جایی ایستاده بودیم برای نماز، و این طعم تلخ افتاده بود روی کام خاطره هایم...
عرق سردی روی پیشانیم نشست...
***
دوباره تلفن زنگ می خورد و همان صدای آشناست که دنبال بهانه ای برای دیدنم می گردد:
" سرو صورتم اصلاح می خواد، تا محمد مدرسه س می تونی بیایی خونه ما؟"
چهل و پنج دقیقه بعد آنجا هستم؛ ریش و قیچی دست من است.
وسواس دارم و کارم یک ساعت طول می کشد...
نگاهی به سرو رویش در آینه می اندازد، مثل همیشه از کارم راضی ست، لبخندی می زند و باز مثل همیشه می گوید: " انشالله بری کربلا"،
و باز مثل اکثر وقتها، لطیفه ای، قصه ای، چیزی تعریف می کند؛ ذهنش همیشه فعال است برای تعریف کردن خاطره های خنده دار...
***
ساعت ده، یازده صبح است که تلفن زنگ می خورد : " سری به اورژانس بیمارستان ولی عصر(عج) بزن" :
قصه ی بدفرجام سکته مغزی و باقی ماجرا...
افتاده روی تخت و سمت راست بدنش فلج شده، تکلمش را از دست داده...نگاهش که می کنم سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد، یعنی ؛ "ببین به چه حال و روزی افتادم"
لبخندی زورکی می زنم، یعنی که؛" چیزی نیست بابا خوب می شید" ، اما ته دلم غوغاست.
...
دو ماه بستری در " آی سی یو" همه جور عفونتی را وارد بدنش کرده، ریه ها دیگر به قوی ترین ورژن آنتی بیوتیک هم جواب نمی دهند،
بینی و دهان که تنفس را فراموش کرده اند،
اکسیژن با یک تراشه کوچک روی نای، مستقیم به ریه ها هدایت می شود...
این از تنفس! آن هم از تغذیه که چند سی سی غذای بی رمق آبکی، با یک لوله زجر آور، مستقیم توی معده خالی می شود...
هیچ چیز درست نیست؛ نه حرف زدن، نه غذا خوردن، نه نفس کشیدن...
دو ماه با وضعیتی که هر روز بدتر از روز قبل است...
...
یک شب شوم، دوباره تلفن زنگ می خورد: " آقاجون تموم کرد، با یک سکته ناقابل قلبی..."
...
کاش قلبم در سینه او می تپید،
کاش زنده بود...
............................................................................
روح مرحوم پدرم با فاتحه ای که برایش می خوانید شاد خواهد شد...