پیش از این، مرده و بی حس بودم
مثل یک شاخه خشکیده، که از درک فنا لبریز است
باغ احساس من از فرصت رویش خالی،
جاده عاطفه تا نقطه روییدن گل خاکی بود ؛
)خوب این خاطره در یادم هست ؛
پام در چاله احساس افتاد
وقتی از روی پل واژه به دیدار گلی میرفتم(
من زمستان بودم
قطرات نفسم یخ میزد
وقتی از دامنه سبز خیال
پیش تر می رفتم
***
من و احساس در اندیشه فردا بودیم
تا سحر زودتر از خواب زمستانی اندیشیدن
بیدار شویم
من و احساس در این حال به سر می بردیم...
ناگهان حس من از ساقه خشکی آویخت
چشمهایم از دور
گرمی حادثه ای را حس کرد
من صدای تپش بال پرستوها را
پشت قاب همه پنجره ها حس کردم
من کسی را دیدم
چشم در چشم من انداخت... و بعد،
روی شفافیت خاطره هایم ها کرد
رویَش اینگونه نوشت:
آه! اینجا چقدر خاموش است؟
و چرا کلبه از احساس طراوت خالیست؟
و چرا در اینجا
هیچ جاپایی نیست
از عبور نفس شب بوها؟
و چرا در اینجا
روی سبزینه هیچ عاطفه ای شبنم نیست؟
و چرا در اینجا
واژه ها ساکت و خواب آلودند؟
باز کن پنجره را
گوش کن خوب به آواز دل چلچله ها
سبزه ها را بنگر!
غنچه ها را بشمار!
چشم را آینه چشمه رؤیاها کن
بوسه بر چهره ماه علف مزرعه زن!
خاک را مزمزه کن!
آب را مزمزه کن!
رقص کن با خمش ساقه پیچک در باغ
ذهن را وصله بزن روی گل قاصدکی
بسپارش به نسیم
بگذار از سر تو تا ته دنیای تخیل برود
قلمت را بردار
و بکارش با عشق
در دل خاکِ تر ِ باغچه رویشها
چیزی از حس تغزل بنگار
حرفی از رویش پروانه بزن
همنوا شو با باد
همصدا شو با رود
همنفس با نفس گرم شقایقها باش!
کمی از تازگی حنجره سهره بگو!
نغمه فاخته را زمزمه کن!
قصه زندگی سار و چکاوک بنویس
تازه شو، تازه بکن خاطره ها را از نو
حرف آخر اینکه:
سبز کن قصه روییدن را
***
خواب از کوچه چشمم رد شد
غنچه نازک احساس شکفت؛
می توانم اکنون
روی پرواز گل قاصدک اندیشه کنم
می توانم اکنون
تازگی را به چمن های زمین بسپارم
من در اندیشه رویش هستم ؛
این همه ماحصل حادثه باران است ؛
دیشب اینجا نمی از ابر سخاوت بارید...