دخترانگی مقطع دلچسبی ست اما مثل همه دوره های دیگر زندگی، درست همان موقع که می خواهی خوب لمسش کنی و مزه اش را بچشی تمام می شود ؛ تو بزرگ می شوی و قطار زندگی ات روی ریل دیگری می افتد و مجبور می شوی این راه بی بازگشت یک طرفه را تا انتها بروی بدون اینکه فرصتی برای تکرار داشته باشی، حالا؛ تو می مانی و حسرت روزهای رفته ی درک نشده و افسوس های مکرر یاس آور و ای کاشهای بی حاصل و تمام نشدنی...
حالا فقط می توانی در مخیله ات همان دختری باشی که زود تمام شد و رفت؛
می توانی تصور کنی همان دخترک کلاس اولی هستی، اولین روز کلاس را تمام کرده ای و از مدرسه دوست داشتنی " پرورش" بیرون زده ای اما راه پیچ در پیچ مدرسه تا خانه را گم کرده ای، نگاه هاج و واجت دختر همسایه را که هم مدرسه ای توست کنجکاو می کند که بپرسد" خونه تون رو بلد نیستی؟" و تو با صداقتی آمیخته به خجالت سرت را تکان می دهی و جواب میدهی " نه بلد نیستم" و بعد پشت سرش حرکت میکنی، چشم از او بر نمی داری تا لحظه ای که تو را پشت در خانه رها میکند...
می خواهی به دوم ابتدایی برگردی و در ساعتهای آن روز فراموش نشدنی زندگی کنی؛ خانم "براری" با عینک سیاه و بزرگی که هیچ وقت از روی صورتش برش نمی دارد تا چشمهای شیطانی اش را بدون نقاب تماشا کنی، سر صف تذکر می دهد که: " امروز مبصرها هم سر جاشون بشینن، بچه ها سرو صدا نکنن و خودشون ساکت باشن..." و تو که عشق مبصر شدنت، عدل همین امروز گل کرده، بی توجه به دستور مدیر از جایت بلند می شوی، بین میزها جابجا می شوی، و دستت را محکم روی میزهای فلزی کلاس می کوبی و هر بار فریاد میزنی؛ ساکت!
پشت به در کلاس ایستاده ای، معنای اشاره های بچه ها را که سعی می کنند از حادثه ای با خبرت کنند نمی فهمی، و بعد... یکباره سوزشی را در پاهایت حس می کنی؛ خانم براری شلنگ کوتاهی را که همیشه همراهش است محکم پشت پاهایت می کوبد و تو از درد که نه، از ترسی که از این حرکت ناگهانی و غیر منتظره همه وجودت را گرفته است خودت را...!
می توانی تصور کنی همان دخترسمج کلاس اول راهنمایی هستی که نمی توانی از خیر تلافی مشتی که "فهیمه" - دختر ننر کلاس- پای چشمت نشانده بگذری، از مدرسه که بیرون می زند، یک نفس می دود بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، تا ته کوچه بن بست تعقیبش می کنی، با تهدید وارد خانه اش می شوی، تنهاست و تو با خیال راحت همانجا توی پاگرد حسابش را می رسی؛ به زمینش می زنی، مشتت را حواله صورت ظزیفش می کنی، و بعد با خونسردی کاذبی که برای زهر چشم گرفتن از او لازمش داری آنجا را ترک می کنی!
می توانی خیال کنی دختر شلوغ کلاس دوم راهنمایی هستی، و امروز همان روزی ست که فرصت زنگ هنر، و غیبت معلم نقاشی را مغتنم می شماری، قوطی کبریتی را که مارمولک ات را تویش گذاشتی روی پنکه سقفی کلاس می گذاری، پنکه را روشن می کنی و بعد... گریز از مرکز کارش را می کند و قوطی مارمولک را روی یکی از نیمکتها پرت می کند، بچه ها جیغ می کشند، کلاس به هم می ریزد... زهرا که با تو خصومت شخصی دارد و تصور می کند جاسوس کلاس هستی و قصه نامه ای را که برای دوست پسرش نوشته به دفتر مدرسه لو داده ای، زنگ تفریح، دور از چشم بچه ها، قضیه را با آب و تاب برای خانم دیناروند - مدیر عقده ای مدرسه - تعریف می کند... و تو حالا عین یک مجرم امنیتی گوشه حیاط مدرسه ایستاده ای و حساب پس می دهی...
می توانی خیال کنی...
می خواهی تصور کنی...
دخترانگی تمام می شود... حالا گاهی در کش و قوس مناسبتهای تعریف شده اجتماعی معلق می مانی!