کم کم دارم
صدای زنگ پیامک موبایلم را فراموش می کنم
با خودم فکر می کنم:
"چرا بعضیها اقبالی به این مسئله نشان نمی دهند؟
چرا پیامک نمی دهند؟
پس این تکنولوژی لعنتی به چه درد می خورد؟"
و خودم جوابم را پیدا می کنم:
"شاید بعضی از دوستان شماره ام را گم کرده اند!!"
***
گوشی را شارژ می کنم و می گذارم بالای سرم
نیم ساعتی می گذرد
اما
هیچ خبری نیست
کلافه ام
سری به حیاط میزنم تا اکسیژن تازه ای تنفس کنم
دستی به سر و روی درخت انجیر باغچه می کشم
بوته کرچک را ورانداز می کنم
و نگاهم
روی گنجشکهایی که ردیف روی سیمهای برق نشسته اند
گره میخورد ؛
خیالم پر می کشد به دوران بچگی
به پنج سالگی ام
به کوچه پس کوچه های قدیمی محله "میدان میر"
و خانه با صفای " آقای هوشمند"
که میزبان گریه ها و خنده های کودکی ام بود
و "رضا " پسر همسایه
که هر روز ساعت شش صبح در میزد
و با لحن بچگانه اش می گفت:
طالـِلـِه نمی یای باذی؟
چرخی می زنم توی شش سالگی
همان روز که استکان از دستم افتاد و شکست
و مامان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
الهی بمیری مادر!
و من با گویش کودکانه ام که با گریه قاطی شده بود نالیدم:
« وقتی بمیرم همه تون میایین سر قبرم گریه می کنین»
***
صدای زنگ پیامک موبایلم را می شنوم
خیز بر می دارم سمت اتاق
ذوق زدگی بچه گانه ام کار دستم می دهد ؛
از پله پرت می شوم... ؛
پیشانیم ورم کرده ،
مچ پای راستم پیچ خورده ،
دست چپم گویا شکسته... خیلی درد می کند ،
آخ دنده هایم!
دماغم چقدر می سوزد...
دو سه قطره خون می چکد روی آستینم...
***
همه انرژی ام را جمع می کنم توی پاهایم
لنگ می زنم
خودم را می رسانم به گوشی... ؛
سرم گیج می رود!
یکه می خورم!
چشمهایم سیاهی می رود ؛
"مشترک گرامی! برای دریافت آهنگ..."
باز هم پیامک از ایرانسل ِ لعنتی است!
وَه که چه اقبالی دارم من!...
پ.ن...........................................
1- حس و حال نوشتن ندارم؛ با ته مانده انرژی ام این متن کهنه را از آرشیو خاک خورده بیرون کشیده ام و به این مخروبه خاموش سپرده ام؛ شاید صدای باران دوباره پشت پنجره های دلتنگ این کلبه بپیچد...
2- این پریشان نوشته صرفا جهت خالی نبودن عریضه، عرضه شده است و کاربرد دیگری ندارد ، لطفا جدی نگیرید!