فَنس ها تکه تکه روییدند
دور مغزم؛ که در قفس افتاد
سهم پرواز من به یغما رفت
مغزم انگار از نفس افتاد
باید از این حصار رد می شد
ذهنیت ها؛ که خط خطی بودند
باید از مغز من جدا می شد
شکّیاتم که پاپتی بودند
غلطک از روی مغز من رد شد
ذهن، تا رو به سمت دیگر کرد
اشک از این همه فشار بیرون ریخت
ذهنم این بار، نم کشید از درد
مغز من توی نم فرو می رفت؛
فَنس ها قطعه قطعه زنگ زدند
خسته بودم از این همه تردید
قطعه ها یک به یک پرنده شدند
فَنس های پرنده تا افق رفتند
مغز من باز در حصار افتاد
گیج ابهام های تازه شدم
ذهنیاتم به احتضار افتاد
توی گودال های فلسفی ام
دست و پا می زنم دوباره از سر ِ درد
مغزم از اضطراب ملتهب است
باز باید بمیرم از سردرد!