برف سنگینی نشسته بود
روی شاخه ی افسرده ی فصل ها
که رویش را
از یاد برده بودند
روی دست خالی مترسک ها
که سرد و سترون بود
روی بال بی جان گنجشک ها
که پرواز
از قاموس خاطرشان پریده بود
اما...
آن شب
آن شب که ماه
از قلب زخمی پنجره عبور کرد
و در نهر جاری چشمها افتاد
ژن های خفته انقلاب کردند؛
پدرم، از ریشه، گیاه شد
و رویید
و رسم فصل ها را دگرگون کرد
و زمستان،
بهار غیر منتظره ای شد
که تاریخ را دگرگون کرد؛
بهارِ/ بهمنِ/57
30 سال بعد
من وارث بی بدیل ژن ها بودم
و در خیابان بود که جوانه زدم؛
و زمستان
بهار غیر منتظره ای شد
که تاریخ را دگرگون کرد؛
بهارِ/دی ماهِ/ 88
ما نسل های معجزه گریم
که شاهکارمان تغییر فصل هاست
حالا
ژن هایم را
زیر پای خورشید انداخته ام؛
باید
زمستان های پیش رو را
بهار کنند!