هرگز خوش بین نبودم
و می دانستم
تمام بافته هایم را
گور خواهد بلعید؛
خانه ی خیالم را
روی دهانه ی یک سیاه چاله بنا کرده بودم!
و دیر باور کردم
که تمام این بیابان
سرشار از حفره های تودرتوست
می آید و می رود
حسی مرموز
در دهلیزهای تاریک برزخی که در آنم
در بطن های سرد و بی تپش
وقتی از عاطفه ای در باد
حرف می زنم
از عاطقه ای بر باد!