جنگ سختی درست اینجا بود
توی تاریکی مداوم شب
بین خمیازه ها و خورخورها
بین غلطیدنم به راست، به چپ
از درختی بزرگ در یک باغ
داشتم سیب کال می چیدم
جنگ در پشت باغ جاری بود
جنگ را توی خواب می دیدم
باغ از تشنگی نفس می زد
آسمان گفت منتظر باشید
خون رزمنده ای که بی سر بود
ناگهان روی دیوار باغ چکید
باغ، ریز ریز می گریید
آسمان ابری و زمین تر شد
من شبیه مترسکی بی جان
شانه هایم پر از کبوتر شد
رود خون توی باغ جاری شد
سیب در رودخانه می غلطید
کفتری روی شاخه های درخت
سیب ها را برای من می چید
دستهایم پر از شکوفه و سیب
کوله بارم چقدر سنگین بود!
سیب را با تمام ولع خوردم
نوش جانم چه قدر شیرین بود!
***
باد، مابین شاخه ها پیچید
تار شد صحنه ای که می دیدم
دور می شد تمام خاطره ها
من دگر سیبها را نمی دیدم
گفت سر دسته ی کبوترها:
وقت رفتن رسید بی تابم؛
باغ گم شد، پرنده ها رفتند
ناگهان من پریدم از خوابم!
سیبها، من، پرنده، بی سرها
جنگ، خون، رود، باغ، کفترها
مات بودم چرا چه معنی داشت
جنگ در پشت دروازه ها، درها؟
صوت قرآن از آن سر کوچه
در دل خانه ها طنین انداخت
مادری پای حجله ی فرزند
سفره ی سرخ هفت سین انداخت
پسران شهید چسباندند
روی دیوار و در، عَلَمی
باز هم نقش بسته روی علم
نام سرخ مدافع حرمی
می روم کم کمک به مجلس ختم
با دلی غم گرفته، ناله کنان
بچه های حرم چه مظلومند
باز هم نیش و طعن، زخم زبان!