خوابم نمی بُرد
مادر بزرگ گفت
گوسفندها را بشمار و بخواب
(مثل قصه های قدیمی)
یک.. دو.. سه...
خوابم نمی بَرَد
از صدای زوزه ی گرگها
مادر بزرگ نمی داند گوسفندها گرگ شده اند!
خوابشان برده است
همه ی گوسفندهای شهر ؛
_ چه شهروندان سر به زیری!_
- چه چوپان مهربانی! -
(هنوز چند قرص خواب در مشت های چوپان است)
گوسفندها دو دسته اند:
_گرگها
_ به خواب رفته ها
چوپانها دو دسته اند:
_ گرگها
– قرص های خواب
آخرین پرده ی نمایش است:
(مرگ راوی
با بغض های انتحاری شدید
بین آغل به خواب رفته ها)