آن روزها، وقتی هنوز وجدانمان کاملا یخ نبسته بود این جملات را برای روزگار خاکستری اطرافمان نوشته بودم، برای زخم سوخته ی میانمار؛ حالا که دیگر پا به عصر یخبندان گذاشته ایم...
...
می گویم:
حالا
اسم "میانمار" که می آید
نباید دلمان پازل هزار تکه ای شود؛
که نیمی از قطعه هایش گم شده باشند؟
و ابر بغضمان بترکد
وقتی خشکسالی، آدمیت را تَرَک تَرَک کرده است؟
و روحمان مچاله شود
وقتی تراکم اتمسفر اطرافمان
هزاران میلی بار جنایت ضد بشریست؟
و اشتهای سحر و افطارمان تا مرز رفتن به "اغما" کاسته شود
اما بابت ایستادن در صف های شلوغ مرغ
که خوردن و نخوردنش دردی از بی غیرتی مان دوا نمی کند
از خجالت "سرخ" شویم؟...؛
بوی "کباب" شدن آدمها ست که می آید...
من مانده ام
چرا حال ما هنوز خوب است؟!
و سرمان گرم پرسه زدن در دهکده ایست
که در هیچ کدام از محله هایش
"جشن عاطفه ها" برپا نیست
چرا به فکرمان نمی رسد
[خنده] را در کامنتهایمان تحریم کنیم
و از درد این همه "بدافزار"
که به جان بشریت افتاده است
[ناخوش] بشویم
و بابت هر لطیفه که برای هم ایمیل می کنیم
یک آیکن، [خجالت] به اینباکس وجدانمان حواله کنیم؟
چرا هنوز هم
چراغ جی پلاس را با " شب به خیر بچه ها" خاموش می کنیم
و برای هم آرزوی "خوابهای طلایی" می کنیم
وقتی غزه از ترس حمله های شبانه بیدار است
چرا هنوز هم
"لایک"هایمان را
خرج سوژه های بی درد می کنیم
و بی خیال "حلقه ها" ی گم شده عاطفه
شعرهای عاشقانه " شیر" می کنیم
من مانده ام
ما بچه های این وَرِ آب
چرا این همه سوسول مانده ایم،
وقتی از خرابه های حلب و حمص و...،
"حقوق بشر" شلیک می شود
و بچه های بی گناه
زیر پای ارتش "آزادی " مثله می شوند
راستی؛
نباید از "مرغ" بدمان بیاید
وقتی گرسنگان قدرت
آدمها را کباب می کنند
و مسئله که بودار می شود
پای بودا را وسط می کشند؟
...
حساب و کتاب که می کنم، می بینم
حالا دیگر باید از این همه غصه دق کرده باشیم
و در گواهی فوتمان نوشته باشند:
مرگ، به علت اُوِردُز وجدان!