صدای گلوله می آمد،
صدای شلیک های پی در پی،
در یک عصر ابری زمستانی،
از خیابانی که فقط، چند دقیقه با ما فاصله داشت...
مادرم
به زن همسایه که از ترس می لرزید
انگور سیاه تعارف کرد
پدرم رفته بود از نانوایی محله، سنگک تازه بگیرد (زن همسایه مهمانمان بود)
نانوایی شلوغ بود
خیلی شلوغ...
هوا تاریک شد
سرباز مسلحی که وسط کوچه ی فرعی چمباتمه زده بود
لوله تفنگش را به سمت پدرم گرفت
و دو بار، فرمان ایست داد
پدرم ترسیده بود
اما
به سمت سرباز وطن رفت تا به او نان داغ تعارف کند
سرباز، روی پاهایش جابجا شد
و ماشه را دو بار با غیظ چکاند...
نان ها خونی شدند
پدرم روی زمین افتاد، نان ها روی سینه ی پدر
صدای تیر،
بوی نان تازه،
بوی خون گرم
تا ته کوچه پیچید
زن همسایه نالید: کاش من مرده بودم، کاش نمی آمدم، کاش حالا نمی آمدم
(زن همسایه فکر می کرد جان پدرم را به ما بدهکار است)،
ما
پول دو گلوله هفت میلی متری به دولت بدهکار شدیم،
و سرباز وطن
جان پدرم را به ما بدهکار بود
اما
جان پدرم قیمتی نداشت؛
حکومت نظامی با ما بی حساب شد!
***
بهار شد، سربازها رفتند
ما هنوز هم
یک پدر، آغشته با گرمی نان های تازه
طلبکاریم...
پ.ن..................................