برف می بارید
از آسمان،
دل تنگی
از شهر زمستان زده،
سکوت
از کوچه های منجمد،
کلافگی،
از دیوارهای اتاق نشیمن،
و آتش
از درون بیمار من؛
تب داشتم
شب بلندی بود...
و من،
تا انتهای شب، سوختم
گرگ و میش
خاکستری در رختخوابم بودم...
...
هوا سرد بود
من، داغ
تو، منجمد و بسته
(من تو را گرم و جاری می خواستم)
چشمهایم سیاهی می رفت
تنم مور مور می شد
به خوردن هیچ چیز رغبتی نداشتم
(از سوپ مریض بیزار بودم)
من
از طعم های چهارگانه
دخمه ای گرم می خواستم
تا به خوابی دلچسب فرو بروم
و تو را ببینم در خواب
...
این فصل داستان را آهسته می گویم:
هنوز از دیوارهای اتاقم
کلافگی می بارد
از استحوانم، تب
نمی دانم کی در قلبم می نشینی، آرامش!
از کنده آرزوهایم
دارد دود بلند می شود!