هوا سرد بود
خیابان مه آلود
و زمین زیر پای تو گرم و سرخ
سیاست بازها قصه می گفتند
اوباش، لطیفه
من
تکلیف تازه ای داشتم
باید این نامعادله را حل میکردم
رد خون را گرفتم
رد جا پاها را...
(اوه خدای من
از حیاط پاستور بوی باروت می آید...)
می دانی، تو معلوم نامعادله بودی
گلوله ها می دانستند باید در سینه تو بنشینند...
چه کسی مجهول است؟!