حرف اول
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۰ ب.ظ
خداوندا !
گوش می کنی؟! دارم با تو حرف می زنم،
دارم با تو درد دل می کنم ،
از حسرت های بر دل مانده ام حرف می زنم،
ازدردهای نگفته ام ،
از سینه تنگ و فشرده ام.
خدایا !
دارم با تو حرف می زنم،
از اندوه همیشگی ام،
از دلتنگی مداومم ،
ازاحساس زخم خورده ام .
دارم باتو حرف می زنم ؛
با تو که باران یادت، کویر ترک خورده تنهاییم را طراوت می دهد،
خداوندا !
دوست دارم خودم را بسپارم به سایه های بلند عطوفت تو و رها شوم،
مشتاقم که به تو نزدیک شوم آن قدر که هیچ فاصله ای بین من و تو نباشد،
اما، دستم به قدر کفایت کوتاه است و تو به غایت در اوج،
نردبانی ساخته ام از عشق، و توشه ای برداشته ام از دلتنگی
گوشه ای از آسمان مهرت را سهمم کن!
باید اتراق کنم،
تازه از راه رسیده ام،
خسته ام!
- ۸۹/۰۷/۱۱