منتظرش هستم...
روزهاست منتظرم چنین لحظه ای را در آغوش بگیرم. لحظه ای که به دیدار محبوبم می آیم.
می دانم او که بیاید تپش قلبم، همه بدنم را می لرزاند. زبانم الکن می شود ازحرف دل گفتن وچشمانم چکیده عشق را بیرون می ریزند، قطره های غلتان عشق فرو می چکند روی خاک پای او.
لبهایم می خشکد، از حرارت این دیدار .
شیفتگی آتش به متانتم می زند ،و بیقرارم می کند.
من مدتها ست به انتظاراو ایستاده ام در گوشه ای اززمان، و جانم از شوق دیدار او ورم کرده است.
منطقم منجمد شده است و خاطراتم یخ زده اند ، آفتاب وجودش را طلب می کنم ؛ صغرای استدلالم را وکبرای استدلالم را و نتیجه همه حیاتم را .
"چهارمردان" قلبم را سراسر آذین بسته ام، از وقتی خبر آمدنش را شنیده ام و حد فاصل حرم بانوی بی گناه و گلزار شاهدان را قدم به قدم گل گذاشته ام برای قدوم او.
کوچه پس کوچه های دلم را شسته ام با اشک اشتیاق ،
اسفند دود کرده است کودکی بی ریای احساسم واینجا همه چیز مهیاست برای تابیدن آفتاب.
دیر که می کند می دوم تا سر کوچه تشویش و بر می گردم، من بیقرار آمدنش هستم .
گوشم را چسبانده ام به زمین انتظار تا نواخته شدن اولین آهنگ قدمهایش را خودم به قلبم مژده دهم.
پرستوی احساسم در اوج آسمان عشق لانه کرده است و گاه گاه چه چهی می زند و آوازی می خواند ؛ برای تلطیف فضایی که جایگاه سیلان عشق است.
شمعدانیها را نم زده ام و ردیف چیده ام کنار پنجره ای که رو به او باز می شود ، حالاعطرعاطفه ام را پراکنده ام، درست درهمانجا که او یاس وجودش را به کوچه پس کوچه های دلم هدیه می کند.
منتظرش هستم.
- ۸۹/۰۷/۲۴