روزی که آفتاب آمد...
سه شنبه است. روزتاریخی موعود که برای آمدنش کلی احساسات اشک آلود و آبکی از خودمان بروز دادیم و کلی هیجان قورت دادیم و اضطراب گاز زدیم و میگرنمان عود کرد.
مثل همه روزهای تاریخی دیگری که یک جور با سیاست آمیخته است غسل شهادت می کنم تا اگرخدا عنایتی کرد و اراده کرد تا بساط ما را از این عالم جمع کند کمی پاک باشیم و ایضا کارمرده شورمحترم را هم آسانتر کنیم..
حالا مثل بچه های خوب، تر و تمیز و آماده ایم.
ساعت 5/8 صبح است که با همسر مکرم و گل پسر کم کم ازخانه می زنیم بیرون. سوار پیکان در پیت می شویم تا خودمان را به خیابان 19 دی برسانیم.یکی دو کیلومتر مانده به 19 دی یا همان "باجک" خودمان، ماشین را به امان خدا کنار بلوار "عمار یاسر" رها می کنیم و مابقی راه را پیاده گز می کنیم. کوچه پس کوچه ها را یکی یکی طی می کنیم وبالاخره به میعادگاه می رسیم.
دو طرف خیابان مملو از جمعیت است و هرچه خیابان را بالا میرویم و پایین می آییم هیچکس تحویلمان نمی گیرد و جای خلوتی برای ایستادن پیدا نمی کنیم .
جایی کنار پیاده رو منتظر می مانیم تا مولایمان برسند. پیاده رو شلوغ است و همه جور آدمی طول خیابان را بالا و پایین می روند؛ ازجوانهایی که اگردرجای دیگری آنها را با این تیپ و هیئت ببینی شاید باور نکنی که شیفته دیدار رهبرند و برای آمدنش لحظه شماری می کنند، تا بچه هایی که عکس آقا را به سینه چسبانده اند و احساس غرور از قیافه هایشان کاملا پیداست، تا دانشجویانی که لباسهایشان منقش به تصویر زیبای رهبریست و ازدیدنشان لذت می بری، تا طلبه ها و روحانیونی که دنبال جای مناسبی برای ایستادن می گردند، تا پیرمردهای خسته و بی حالی که کنار جوب نشسته اند و زنهای میانسالی که چفیه به گردن دارند و گاهی نم اشکی نیش می زند کنار چشمشان، تا زنهای جوانی که بچه های شیرخواره را درهوای گرم قم زیر چادرگرفته اند و برای رفع خستگی دائم این پا آن پا می شوند تا...
قدم به قدم خیابان را پلاکاردهای تمثال رهبرعزیز زینت داده اند.بعضیها گلهای رز و گلایل را به عکسهای آقا چسبانده اند. بوی گل رز در فضای جایی که ایستاده ایم می پیچد.
انگار رادیو قم است که دائما سرودهای انقلابی پخش می کند و صدایش از بلندگوهایی که درچند جای خیابان نصب کرده اند پخش می شود.گاهی صدای رادیو قطع می شود و سخنگوی حرم که اسمش را نمیدانم درباره شعارهایی که باید موقع تشریف فرمایی رهبری داده شود تذکر می دهد و تاکید می کند که فقط شعار"صل علی محمد نایب مهدی آمد" را تکرار کنید تا همه دنیا این صدا را از قم بشنود.
منتظر ایستاده ایم. کلی فکرهای جورواجور توی سرم می چرخند که ناگهان شور و ولوله ای جمعیت را به هم می ریزد.ماشین آقا پیدایش می شود وحالا همه جمعیت سرک می کشند سمت میدان جهاد .جمعیت مثل آبی که پشت سد جمع شده باشند نرده های فلزی دورخیابان را بی خیال می شوند وعین مور وملخ می ریزند وسط خیابان. ظرف چند دقیقه هیئت منظم خیابان به هم می ریزد. نزدیک است که زیر دست و پا له بشویم.
گل پسر را حواله می دهیم روی درخت کنارخیابان تا هم آقا را خوب ببیند وهم ازعوارض له شدگی زیر دست و پا در امان باشد.خودمان هم می خزیم توی یکی از کوچه های اطراف، اما درآن لحظه کوچه و خیابان یکی شده و جمعیت هرکدام به یک جهت حرکت می کنند. خودم را می چسبانم به دیوار. ماشین حامل رهبری که از جلوی ما رد می شود گردن می کشم تا آقا را ببینم اما با آن همه آدم که درست جلوی چشم ما را گرفته اند نتیجه ای از تقلایم نمی گیرم و تنها مفتخر به دیدن راننده آقا می شوم. اشکم مردد است بریزد یا نه، که ماشین ازجلوی چشم ما عبور می کند و سرمان بی کلاه می ماند.
کم کم خیابان کمی قابل تردد می شود. پشت سرماشین آقا وجمعیت مشایعت کننده راه می افتیم. جای جای خیابان پر است از لنگه کفشهای جورواجور، و گلهایی که زیر دست و پا له شده اند، عینکی که شکسته، و عمامه ای که کنار جوب افتاده است. چند نفری از هجوم جمعیت آسیب دیده اند و بچه های امداد مشغول درمان و حمل آنها با برانکارد هستند.سرعت حرکت خیلی کند است و هنوز تا حرم راه زیادی مانده. گرمای افتاب شدیدتر می شود اما همچنان مشتاق رسیدن به حرم و شنیدن سخنرانی مقتدا هستیم.
ساعت حدودا 20/11 است که آقا بعد از شعارهای پرشور جمعیت سخنرانی را شروع می کنند: ... تبریک عرض می کنم میلاد مسعود حضرت ثامنالائمه (علیه الاف التّحیّة و الثّناء) و همچنین دههى کرامت و میلاد حضرت فاطمهى معصومه (سلام اللَّه علیهما) را...
آفتاب ولایت، گرم می تابد بر سرمان،و از دیدنش سیر نمی شویم. به این فکر می کنم که اگر مولای ما خامنه ای بزرگ نبود چه بر سرمان می آمد با آن همه رنگ به رنگ شدن بعضی از یاران قدیمی انقلاب.
وقت اذان ظهر است و آفتاب،کم کم سایه اش را از سرمان جمع می کند و می رود...
به خانه که می رسیم گل پسر ذوق زده است خاطره این روز به یاد ماندنی را در وبلاگ تازه تاسیسش "زیگیل" بنویسد.
- ۸۹/۰۷/۲۷