وقتی ژورنالیستها یتیم می شوند...
برای من که همه امیدم را همیشه روی یک نقطه متمرکز می کنم و زیاد دل می بندم به آنچه که تحولی در من ایجاد کرده است محو شدن آن نقطه امید عین مرگ است و دل بریدن و جداشدن و دور افتادن ازآن هم عین مردن .
آنجا برای من خانه گرم و مصفایی بود که حالا انگار پدرش را از دست داده است.
شامه احساسم آن قدر قوی هست که نبود پدر را حتی از این مسافت طولانی خوب حس کنم.
حالا عمیقا حس می کنم یتیم شده ام /شده ایم.
ما تنها شده ایم
و همه وجودمان پاییزیست...
کاش دل پژمرده ژورنالیستهای یتیم شده را تسلایی بود ...
______________________________________________
پ.ن : دوری و بی خبری حسابی نگرانم کرده بود. سری به وبلاگ یکی از دوستان زدم و برایش نوشتم:
چی شده ...؟ من دارم دق می کنم،
پاسخش با اندوه بزرگی آمیخته بود که دلم را شکست و بی اختیار اشکم را جاری کرد:
این روزها حال شما هم ناخوش
است؟
استاتوس همکاران گواه خستگی مفرطی است که روح بچه ها را بلعیده است ؛
کدخدای دهکده پر نشاطمان، بار بست و رفت؛
و یکی یکی با اندوهی مضاعف در آستانه «منفعل شدن» هستیم
این روزها هیچ چیز در دهکده کوچکمان خوب نیست،
متروکه ایست که مردگانی عمودی، صبح به درونش میخزند و شب هنگام بیرون می زنند؛
همین!
- ۸۹/۱۰/۱۶