محک
برداشت اول/ شرح فراق
پسرک ها سراسیمه اند. تا خود ِمسجد دویده اند؛ گریه کنان. حال خوبی ندارند.
کسی، از ماوقع می پرسد: چرا گریه می کنید؟ چرا ناراحتید؟ یاد جدتان افتاده اید؟ دلتان تنگ اوست؟
پدر از مسجد بیرون می زند: چه شده؟
بغض گلوی پسرکان را می فشارد: مادر... مادر...مادر ازدنیا رفته...
پدر همانجا در کوچه می افتد، کمرش شکسته است...
برداشت دوم/ دموکراسی جاهلیت (فلاش بک به سه ماه پیش از فراق)
جلوی خانه غوغاست،
"قنفذ" می کوشد وارد خانه شود، اما مولا استوار ایستاده است.
مردک به مسجد باز می گردد تا کسب تکلیف کند؛ از غاصبانی که چشم انتظار بیعت علی در مسجد نشسته اند (اتاق فکر شیطان در خانه خدا)
حالا قنفذ دوباره تقلا می کند، اما بانو اجازه ورود نمی دهد.
"غاصب" و همراهانش از مسجد بیرون می زنند، هیزم جمع می کنند و خود را به خانه مولا می رسانند. حالا او مقابل در ایستاده و با فریاد تهدید می کند: به خدا قسم اگر از خانه بیرون نیایی و با "او" دست بیعت ندهی تو را به آتش می کشم...( قدمت ماکیاولیسم در پستوهای تاریک تاریخ)
بانو از پشت در اعتراض می کند: دست از سرمان بردار!
غاصب اما گوشش بدهکار نیست، خشم در چهره اش موج می زند... در را به آتش می کشد و وارد خانه می شود، مقاومت بانو را بر نمی تابد و با غلاف شمشیر ضربه ای دردناک به پهلویش می زند و تازیانه ای بر بازویش،
بانو ناله می کند: آخ پدر جان!...
(غاصبان، چشمان تیز بین تاریخ را از یاد برده اند، گویا آینده را از آن خود می دانند، و در اندیشه تصرف تاریخ و تغییر و تاویل واقعه هایند، اما انگار این سنت را ندیده اند که آفتاب حقیقت سر انجام ابرهای تردید را کنار خواهد زد)
علی را، درد بانو آتش می زند، غاصب را به زمین می زند و گلویش را می فشارد، تا حد مرگ، و آنگاه انگار چیزی به یاد آورده باشد رو به غاصب می کند: ... اگر نبود عهدی که با رسول خدا بستم می دانستی که نمی توانی وارد خانه من بشوی.
گمراهان، با فریاد استمداد غاصب به خانه علی هجوم می کنند (بصیرت در خواب غفلت است و مولا تنها...)
علی، خیز بر می دارد تا شمشیرش را بردارد اما بندگان سخیف دنیا شمشیر به دست، محاصره اش می کنند، به سویش حمله ور می شوند و طناب را به گردنش می اندازند. (نبرد نابرابر، مافیای قدرت و سهم خواهی از میراث نبوی، استحاله ارزش ها، فراموشی پیمان ها...)
بانو جلوی در ایستاده است بین مولا و غاصبان، و همچنان مقاوم.
دومین تازیانه را قنفذ بر بازوی بانو می نشاند، به میان چارچوبِ در می کشاندش و در را به شدت فشار می دهد؛
آه از این روزگارننگ آور! استخوان پهلوی بانو شکسته است...
حالا، او ایستاده به نظاره کفتارها، با چهره ای رنگ پریده و درد مند (مولای هر زمان، سربازانی چنین جان بر کف می طلبد، حامی ولایت؛ تا پای جان، تا پای خورد شدن، شکسته شدن، زجر کشیدن، جان دادن، فنا شدن، ذوب شدن...)
بانو از حال رفته است...
برداشت سوم/ جام زهر
کار از کار گذشته است؛ عصاره سقیفه را نوشانده اند؛
علی خاموش است و بانو در فصل مغازله با مرگ...
برداشت چهارم/ فصل و وصل
علی مانده و بانویی که پرکشیده است؛ با بازویی کبود، قلبی شکسته، روحی زخم خورده، قامتی خمیده، خاطری دردمند (یادگارهای کثیف خیانت، بر قامت پاک سرباز ولایت) و عشقی بی توصیف به دیدار دوباره با رسول الله (ص).
برداشت پنجم/ امتداد درد
این آه جگر سوز هنوز هم با همه ورق های تاریخ، ورق می خورد؛ هزار سال است!
هیچکس نمی داند یاس کبود، کدام خاک را از عطر بهشتی پیکرش آکنده است.
آه از بانوی بی نشان!
برداشت ششم / محک
سقیفه و جام زهرش را همانها آفریدند که حکم نبوی "من کنت مولاه..." هنوز در گوشها شان طنین انداز بود... (ولایت گریزی در اردوگاه ولایت...)
پ.ن :......................................................................
خدایا ! به ماهی قرمز آمال مان بگو؛ کوسه ها خون ریزند، به برکه زلال خاطره ها بر گرد...
- ۹۰/۰۲/۱۵