زودتر بیا...
مولایم! روزهای دلتنگی ام عاجزانه تو را جستجو می کنم اما جز رگه ای از حسرت که روی ترک های بی شمار قلبم می نشیند و خطی از اشک که بر گونه های خط خطی ام، نقش درد می زنند چیزی نمی یابم.
مشقهای کودکی ام را که ببینی، پر است از برچسبهای عشق تو که روی هر کدامشان "یا اباصالح ادرکنی" نقش بسته بود بی آنکه درک درستی از مفهومش داشته باشم.
مولایم! روزی که شیطنت کودکانه از مکتب انتظار بیرونم راند، کتاب انتظار تو را ناشیانه تورق کردم و از آن همه واژگان عشق که بر آن نگاشته بود و من نیاموخته بودم جز تصویرهایش را که داستان فریادرسی تو را تکرار می کردند ندیدم.
مولایم! نمی خواهم بگویم ضابطه ها را نمی شناسم اما می خواهم بدانی با اینکه تو را خوب نمی شناسم، الفبای انتظار را نمی دانم، انتظار را درست ترجمه نمی کنم، اما آنقدر گستاخم که انتظار دارم وقتی دلتنگ می شوم دست تو روی قلبم باشد.
هنوز هم هر جمعه که مهمان کوچه پس کوچه های خلوت روزهای کودکی ام می شوم، مژگانم در انتظار تو اشک غربت و دلتنگی می ریزند.
مولا جان! کودک آروزوهایم هنوز چشم انتظار هدیه رهایی توست، زودتر بیا!
- ۹۰/۰۴/۱۰