واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

هنوز اینجا هستم!...

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

قانون گذاشته ام که بیشتر از یک ساعت در شبانه روز پای سیستم ننشیند، از وقتی شنیده ام روی رشد مغزی بچه ها اثر منفی می گذارد.

می داند که روی این قضیه جدی ام، اعتراض گونه می گوید: "من یک ساعت بشینم، تو 23 ساعت نه؟" لبخند تلخی می زنم و می پرسم: "من 23 ساعت پای سیستمم؟!" با اینکه می داند اغراق می کند قیافه حق به جانبی می گیرد و می گوید: " آره، از قیافه ت مشخصه، عین معتادا شدی..."مأیوسانه می پرسم: "من مث معتادا شدم؟! " با قاطعیت جواب می دهد: " آره، دور چشمات سیاه شده، چشمات رفته تو..."، بعد به حالتی که انگار پک عمیقی به سیگار می زند لپش را توی دهانش می کشد و ادامه می دهد: صورتت اینطوری شده، استخونات زده بیرون..."

بعد چهره یک سیگاری حرفه ای به خودش می گیرد، چشمهایش را خمار می کند و با لحنی که بیشتر به یک معتاد دم مرگ شبیهش می کند، می نالد: "چی میژنی دادا...ش؟ حشیش؟..تریا...ک؟...کراک؟..."

با کلماتی که با خنده قاطی شده اند می گویم: "شیشه می زنم داداش..." و بعد از مکث کوتاهی ادامه می دهم: "شیشه مانیتور"، و بعد جفتمان از خنده ریسه می رویم.

 

 

می دانم که به تو قول داده ام کمتر اینجا پلاس باشم و باور کنم که چیزهای زیادی را از دست می دهم وقتی در اینجا دلخوش یک مکاتبه کوچک آن لاین هستم، یا مشغول سرک کشیدن به کلبه این و آن می شوم، یا سَرَم گرم همخوان کردن عقاید دیگران است، ولی قبول کن برای منی که این همه وابستگی عاطفی دارم به این باغ سبز و گلهای رنگارنگی که عادت کرده ام به بوییدنشان، خیلی سخت است که به این زودیها همه چیز را رها کنم و بی خیال دنیایی بشوم که حالا بخشی از اکسیژنم را از آن می گیرم، دلتنگی هایم را لابلای شکلکهایش جا می گذارم، و بسته های آزار دهنده دغدغه هایم را در صندوق های دم دستش می اندازم و از شرشان خلاص می شوم...

  

گاه گاهی اینجا که تو هستی "چراغ خاموش" حرکت می کنم که نبینی ام، اما فقط برای اینکه نا امیدت نکنم، برای اینکه دلخور نشوی و تصور نکنی گوشم به خیرخواهی تو بدهکار نبوده است، برای اینکه شرمنده تو نشوم، حتما به من حق میدهی که رها شدن از این عادت ِمحبوب ِمخرب به همین راحتی ها ممکن نیست.

سر ِقولی که داده ام هستم، اما با تیغ اراده ای که گاهی وقتها کند می شود زمان می برد تا بخواهم این طناب ضخیم وابستگی را ببرم و آزاد بشوم، زمان می برد تا بخواهم این جاده یک طرفه دل بستگی را رها کنم و سهم عادلانه ای به زندگی حقیقی ام بدهم، وقتی هنوز تعیین حد و مرز حقیقت و مجاز برایم دشوار است. اما کم کم دارم این کار را می کنم، کم کم...

سر ِقولی که به تو داده ام هستم. باور کن!

  • باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی