مرا دریاب!
...و این یک رسم دیرین است
و آغاز تمام قصه ها این گونه شیرین است:
یکی هست و یکی بوده ست
و گنجشکی که جانش را
طناب معصیت، بسیار فرسوده ست
و عمر رفته را با حسرت و افسوس آلوده ست
من آن گنجشک بیمارم
که عمری را
به جای پر زدن در آستان بی نیازیها
به هیچستانی از امیدهای خسته رو کرده ست
به رفتن از میان راههای بسته، خو کرده ست
من آن گنجشک بیمارم
غمی سنگین تر از سنگین
درون سینه ام دارم
دلم را خنجر برّان غفلتهای تکراری خراشیده ست
و روحم از سرابی تشنه نوشیده ست
پر ِ پروازم از خاکستر اندوه پوشیده ست
خداوندا !
من آن گنجشک بیمارم
و می دانی
از اعجاز نگاه تو
امید عافیت دارم
دلم را با امید و شور و سرمستی
به طوق رحمتت بستم
همینجا در کنار سفره گسترده ات هستم
مرا همسفره با شأن پرستو کن
ولی اصلی ترین حرف دلم این است:
که این گنجشک زخمی را
خداوندا پرستو کن
به کوچیدن نیاز مبرمی دارم
من از پرواز در اوج تو درک مبهمی دارم
مرا دریاب !
- ۹۰/۰۵/۱۲