آفریقا گرسنه است
( به یاد مولای یتیم نوازی که کیسه های طعام را با شانه های مبارک حمل می کرد و به شبهای تار گرسنگان هدیه می کرد)
کتاب درسی جغرافیای سالها پیش، آفریقا را این طور تعریف کرده بود؛ « قاره ای ثروتمند با مردمانی فقیر»
تحلیل آن روزها می گفت باید آفریقا را محتاج یک لقمه نان نگه داشت تا بتوان خاک پر نعمتش را با خیال آسوده چپاول کرد بدون آنکه هیچ سیاهی نای ممانعت، مبارزه و مقابله داشته باشد. سیاه باید گرسنه باشد تا سفید بچاپد و فربه شود، سیاه باید بمیرد تا سفید زندگی کند، راز بقا را هم داروین خوب آموخته بود؛ در تنازع برای بقا انسان و حیوان یکسانند؛ هر که درنده تر و وحشی تر، شانس بهره مندی اش از حیات بیشتر، و آنچه هرگز در معادلات بشری جایی نداشت انسانیت و عدالت بود.
حالا طبیعت هم طراوت را از خاک تشنه دریغ کرده است. خشکسالی هدیه شومی ست که بخت آفریقا را دوباره سیاه کرده است؛ پوستی تیره، کشیده بر استخوان های ظریف قاره سبز!
به خاطر می آورم سالها پیش، در کتابی که چیزی از اسمش به خاطر ندارم، داستان پسرکی را خوانده بودم که برای همدردی با گرسنه ها، کم غذا می خورد. پسرک کم کم مریض شده بود و رمقی نداشت. پدر و مادر نگرانش بودند و به این فکر می کردند که او به چه بیماری لاعلاجی مبتلا شده که هر روز رنگ و رویش پریده تر و جسمش نحیف تر می شود. آنها درباره او حرف می زدند و برای وضعیتی که به آن مبتلا شده بود غصه می خوردند و او همچنان چیزی از حقیقت نمی گفت.
آن روزها نوجوان آرمانگرایی بودم و خواندن این داستان انگیزه ای برایم ایجاد کرده بود تا برای همدردی با گرسنه های آفریقا تنها کار ممکن را انجام بدهم؛ کم خوردن و کم پوشیدن و روی آوردن به یک زندگی شبه درویشی!
حالا حتم دارم از آن قله های آرمانی فاصله زیادی گرفته ام وگرنه در این روزها که مادران زجر کشیده سومالیایی داستان غم انگیز جان دادن جگرگوشه هایشان را مرور می کنند کسی به خودش جرات نمی داد برایم قرص تقویتی آمریکایی بگیرد و توصیه کند ضعف روزه داری را با آن جبران کنم تا هیکل بی خاصیتم سر جایش بماند و بیش از این نحیف نشوم!!
نقطه پایان
بچگی دوران بی دغدغه ای بود، روزگاری که همه مفهوم زندگی در بازیهای کودکانه تفسیر می شد.
تفنگ چوبی ام را که پدر برایم درست کرده بود بر می داشتم، لابلای شیارهای پشت بام گنبدی سنگر می گرفتم و با برادرهای کوچکترم بهترین لحظه های زندگیمان را تفنگ بازی می کردیم؛ ساده ترین فرم بازی زندگی مان را که جنگ "آدم بدها" و "آدم خوبها" بود.
شیرینی تفنگ بازی در یک اتفاق ساده بود؛ بعد از هر بار گیم آور شدن جای آدم های خوب و بد عوض می شد و بازی دوباره شروع می شد؛ به هم شلیک می کردیم، می مردیم، گیم آور می شدیم اما زندگی کودکانه مان دوباره جریان می گرفت...
اما حقیقت تلخ دوره آگاهی این است که تنها یک بار فرصت داری تا انتخاب کنی آدم بد بازی زندگی باشی یا آدم خوب، و مرگ، گیم آور برگشت ناپذیریست که فرصت بازی دوباره را از تو می گیرد.
این عکس یک جور مرگ آگاهی مصور است؛ تلنگری ست برای درک این حقیقت که فرصت حیاتت تکرار نشدنی ست، یعنی فراموش نکن روزی برای همیشه گیم اور می شوی!
- ۹۰/۰۵/۲۷