322…
دلم لک زده برای دیدن رفقایی که از آخرین دیدارم با آنها یکسال می گذرد؛ نمایشگاه مطبوعات 90 زمان مغتنمی برای تجدید خاطره و تحکیم دوستی است، با همین انگیزه قوی راهی می شوم.
سالن نسبتا شلوغ نمایشگاه را با نگاههای کنجکاوی که شماره غرفه ها را می کاود طی می کنم، از صبح دلشوره دارم؛ همراه همیشگی ام برای دیدارهایی که برایم "خاص" هستند...و زیارت دوباره استاد بعد از یکسال مفارقت البته برای شاگرد دیداری خاص است. بالاخره در یکی از راهروها ترتیب غرفه ها جوریست که اگر ادامه اش بدهم، به غرفه 322 می رسم؛ خبرگزاری نسیم. قدمهایم را آهسته بر میدارم تا کمی از تشویشم را لابلای جمعیتی که گاه سرگردان و بی هدف سرشان را به هر سو می گردانند رها کنم. حالا مقابل غرفه ایستاده ام؛ همانجایی که نسیم مهربانی اش رو به پنجره قلبم می وزد...
نمی خواهم مزاحم گپ دوستانه کدخدا و رفقایش باشم، از یکی از دوستان در غرفه نسیم، آدرس برهان را می پرسم؛ چند قدم دورتر آنجا هستم؛ جایگاه رفقای یک بار دیده سال گذشته... از حس غریب سال قبل و جنب و جوش خبری اش خبری نیست، بقیه برایم غریبه اند. دو بار روی صورت خسته دوستی که روی صورتم زوم کرده کلیک می کنم تا بالاخره حافظه تصویری ام فعال می شود و شناسایی اش می کنم؛ باز هم شروع یک دیدار نمایشگاهی با فشردن دست گرم نرگس شروع می شود، حکمتش چیست نمیدانم... خسته است؛ نمیدانم از کش آمدن ساعتهای آغاز تا پایان نمایشگاه، یا از فشار خورد کننده حجم سنگین زندگی، یا از سیاست مریض آفت زده این روزها، یا از همه اینها...
***
زهرا، زمین تا آسمان با سال گذشته اش توفیر دارد، بی رمق تر از آنیست که چیزی از انرژی اش قرض بگیرم و دوپینگ کنم...مریض و بد حال و بی حوصله. 30-40 درصد ذوق نمایشگاهی ام همین اول کار پرت می شود؛ آنقدر که حالی برای گشت زنی در نمایشگاه و دیدن غرفه ها ندارم ...
حالا دوباره دلم را به نسیم می سپارم و به نغمه امید آفرین کدخدا گوش می دهم... خسته است اما پر از انرژی و امید؛ چیزی که در بعضیها زود زود تحلیل می رود...
***
یک گپ کوتاه سیاسی با دوستانم، دیدن و شنیدن مناظره ای که در برهان جریان دارد، سر زدن به یکی دو غرفه دم دست، تجدید دیدار با بچه های خبرگزاری دانشجو و... زمان را به سرعت می بلعد و من 5 ساعت را در نمایشگاه سپری کرده ام... باز هم زمان بی رحمانه تمام می شود و وقت ترک دوستان صمیمی ست...
دلم میخواست بست بنشینم در نمایشگاه مطبوعات 90 و برنگردم، اینجا می توانستم در آرامش هم نشینی با دوستان هم عقیده کمی هوای تازه تنفس کنم و از خفگی لحظه های مشوش رها باشم...
***
به نیمروزی که در نمایشگاه بر من گذشت فکر می کنم، و به جسم و روح خسته اما همچنان سر پای بچه ها...
خودم را که با انها مقایسه می کنم شرمنده می شوم ... احساس یک مرفه بی درد را دارم...
- ۹۰/۰۸/۱۰