ما آدمها...
بعد از ظهر؛ وقتی محمد نیم ساعت بعد از اینکه برای دوچرخه سواری با همکلاسیها از من خداحافظی کرد، وحشت زده و با دست خون آلود و صورت خیس از اشک برگشت، دلم ریخت، نمیدانستم زیر دستمالی که محکم روی انگشتش گرفته بود چه صحنه ای را باید می دیدم...
ترسیده بود و مدام می گفت: "گوشتش زده بیرون..."
به سمت بیمارستان که حرکت می کردیم تا سر و ته زخم روی انگشت را با دو سه بخیه ناقابل هم بیاوریم، برای لحظاتی تصویر پیکر شهید مصطفی احمدی روشن در ذهنم نقش بست؛ بدنی که نیمی از سرش پریده بود؛ "مغزی که بیرون زده بود..."
امروز سعادتی دست داد تا در مجلس عزای امام حسین (ع) در منزل یکی از اقوام، مهمان روضه خوانی همسر مرحوم حجة الاسلام مهندسی باشم. ازهمان دقایق اولی که در مجلس حاضر شد محزون بود واحوال پرسی حاضرین را با بغض آبداری پاسخ داد.
کم کم که صحبت را شروع کرد، به داستان درگذشت همسرش گریزی زد تا به قول خودش عمق غصه زینب (س) واوج صبراو را ملموس تر کند؛ می گفت: شبی که خبر فوت حاج آقا مهندسی را شنیدم، مصیبت آنچنان برایم سخت و سنگین بود که وقتی دوستانی که برای عرض تسلیت مهمانم بودند جهت قبله را برای اقامه نماز پرسیدند، نمیتوانستم به یاد بیاورم که به کدام سمت نماز می خواندیم... قبله را گم کرده بودم...
از ضعف آدمها و ناتوانی خودش و ظرفیت اندکی که برای تحمل مصیبت داریم، گفت...
و همه اینها را با صدای لرزان و بغض شکسته می گفت.
و بعد؛ از مصیبتهای تکرار نشدنی کربلا گفت؛ از بدن قطعه قطعه شهدا و سر بریده حسین، و دست بریده عباس، و گلوی بریده علی اصغر، و آه جانسوز رباب، و ... و بعد، از صبر زینب برهمه این مصایب گفت؛ که هر کدام به تنهایی پیام آور درد و مرگ اند، و آن وقت، آخرین فصل داستان حماسی زینب (س) را بازگویی کرد ؛ ما رایت الا جمیلا...
پ.ن.........................................
مدتی ست که نه انرژی کافی برای چرخیدن در فضای مجازی دارم و نه حال و رمقی برای نوشتن، از آن طرف مغزم روی گزینه رکود،فوکوس کرده و تکانی نمی خورد ... شاید کسالت جسمی اندک ، مزید برعلت باشد...
- ۹۰/۱۰/۲۱