زیر باران...
چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۳۱ ب.ظ
آنقدرها پروانه نبودم
که پیله ای شوم، در گهواره سربازهای تو
در سالهای یخ زده درد
و بشکفم
وقتی " فرشته " از راه می رسید
و بال بگسترم
زیر گامهای بلند تو...
آنقدرها کبوتر نبودم ،
که پرواز دهم عشقم را
در حریم تو
وقتی که قفل قفس های سرد می شکست
آنقدرها پرستو نبودم
که بهار آمدنت را هر روز
به ساقه های خشک احساسم مژده دهم
وقتی که قطره قطره می باریدی..
اما
امروز، می خواهم چلچله ای باشم
و کوچ کنم ؛
روی خط سرخ خون،
که تا آسمان کشیدی اش ؛
گنجشک ماندن، بال بستن است،
نپریدن است...
از راه رسیدی؛
در باران گرم اشتیاق ،
در زمزمه های نانوشته " آن مرد در باران آمد"
کوچیدی ؛
در اشک حسرت ،
در ناله های آبدار "خدایی سایه ای رفت از سر ِ ما "
"باران" آمد ؛
وقتی رفتی ،
در زمزمه های مکرر "دست خدا بر سر ماست..."
- ۹۰/۱۱/۱۲