بانوی نیلی رنگ
این را تمام خاطرات خسته می دانند
هر سالِ نو را، یادِ حزنی کهنه افسرده ست؛
گل می شکوفد تا سر دیوارها، اما
زیباترین گل را زمان تا دورها برده ست
تا او نیاید غنچه ای هرگز نمی خندد
بی او زمین آبستن گلخانه ای مرده ست
تاریخ ِ بی او، در شبی دیوانه، ساکن شد
همواره بر روی گسل، دنیا تکان خورده ست
***
امسال اما روزگارِ حزن در حزن است
این را بهار از هجرت پروانه بو برده ست؛
هم غنچه پنهان مانده در تقدیر باغستان
هم یاس، در گلدانِ سیلی خورده پژمرده ست
هم جان نیامد در تن افسرده ی تقویم
هم بلبلی از روضه ی تاریخ، افسرده ست
***
دلگیرم از؛ چیزی سرودن از شکفتن ها
وقتی دهان واژه ها اندوه را خورده ست
دلگیرم از اشعار آئینی نگفتن ها
احساس من آکنده از بغضی فرو خورده ست
در حسرتم؛ در حسرت از دردها گفتن
از درد پهلو، میخ در، قلبی که آزرده ست
از واژه های وحشیِ بر بازوان خورده
وقتی خدا در سینه ی نامردها مرده ست
از سَرور مظلومه ها، بانوی نیلی رنگ
از خون دل هایی که در پس کوچه ها خورده ست
این بغض، این افسوس باران خورده مدتهاست
بر سینه جولان می دهد، آرام را برده ست
***
با اشک، با آتش تعامل می کند اسفند
حالا که فروردین، لباس تیره آورده ست
- ۹۳/۱۲/۲۵