واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

ایستگاه آخر!

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ

آغاز داستان است:

دیر رسیده ام

و هیچ جنبنده ای در اینجا نیست

گوشم را می چسبانم به ریل قطار

زندگی دارد می رود به ایستگاه بعد

ایستگاه بعد...


مترسک شده ام

میخکوب شده ام روی زمین

و می لرزم

پالس ها از زلزله می گویند؛

آوار درد و دغدغه از در و دیوار

تقاطع خطوط موازی

شکستن ریل

سقوط مترسک، درون گندمزار

گم شدن سوزنبان در ازدحام واگن ها

و گیجی قیدهای مکان لابلای رعشه های زمین؛

اینجا 

ایستگاه ماقبل بعدی است

و ایستگاه آخر است!


ایستگاه آخر است

ولی

پایان داستان باز است...

  • باران

نظرات  (۱)

سلام ورحمت الله

من برگشتم به دوکوهه دوباره!
من همّت‌م را برای قتال با دشمنان "سیدِ غریب" از حاج همتِ دوکوهه‌ی شما می‌گیرم...
بوی خاکِ باران‌خورده‌تان مستدام!
پاسخ:
سلام و رحمت الله

خوشحالم که برگشتید، این میدان بدجور غربت زده س
دلم برای سید غریب خون است، فقط امید به ظهور مولا تسکین دهنده س

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی