گم شده
قصه ها فصل فصل ورق می خوردند:
پاییز بود
باد
اثاثیه درختان را توی کوچه ها می ریخت
جوی های باریک کوچه
زیر پای برگهای خشک به خس خس می افتادند
گاوهای شیر ده، برگها را می خوردند
جوی ها تمیز می شدند، شهر کثیف
(فضولات گاوها در خیابان بودند)
بچه های دبستان
لقمه نان و پنیرشان را
در قصه روباه و کلاغ می پیچیدند
و در حیاط خاکی مدرسه، گاز می زدند
پنیر خوش طعمی بود؛ (شیر گاوها پر چرب بود)
مادربزرگها
لواشکهای خیس را
در سینی های مسی پهن می کردند
و زیر آفتاب کمرنگ بعد از ظهر
روی پشت بام ها می خواباندند
لواشکها بچه هایشان بودند
نوه ها، بچه هایشان را با ولع می خوردند
من، تو را در قصه های آن روزها
دنبال می کردم؛ فصل، فصل
تا آن روز سرد
که در هیاهوی آتش بارها ناپدید شدی
و فصل های داستانت را
ناتمام
کنار خیابان رها کردی...
***
گاوها هنوز در شهرند
و با درختهای خشک کنار خیابان
عکس یادگاری می گیرند
(این را از رد پاهایی که بر جا گذاشته اند می گویم)
بچه های دیروز
نوستالژی هایشان را به اشتراک می گذارند
و برای عکسهای قدیمی لایک جمع می کنند
مادر بزرگها مرده اند
و لواشکها
در دست فروشی های داخل مترو دست به دست می شوند
من، سالهاست
در ورقهای کاهی کتاب تو
سرگردانم
و آخرین فصل داستانت را
هرگز نخوانده ام
تو، قصه ای گم شده بودی
که هیج گاه
به دست ناشر خیابان انقلاب نرسید!
- ۹۸/۰۴/۱۷
گاوها هنوز در شهرند
و با درختهای خشک کنار خیابان
عکس یادگاری می گیرند
(این را از رد پاهایی که بر جا گذاشته اند می گویم)