واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

زمانی برای پشیمانی

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ب.ظ

اپیزود اول

دختر عمو سر خاک پدرم (خدا بیامرز)، از خاطرات غمگین زندگی اش می گفت؛ از روزهایی که گذشته بود و تلخ گذشته بود. از روز فوت پدرم و غربتی که بعد از رفتن او حس می کرد؛ (عاشق پدرم بود. هنوز هق هق های بلندش را وقتی برای اولین بار، پدر را از پشت شیشه های غم گرفته ی آی سی یو با آن همه سیم و لوله و تجهیزات دیده بود یادم هست. روزهای سنگینی بود!).

از دختر خاله اش که همین چند وقت پیش خودش را دار زده بود و پسر و دختر جوانش را که تازه مادر شده بود تنها و بی پناه گذاشته بود، درست در روزهایی که به گرمی وجودش نیاز مبرم داشتند.

از روزهای نوجوانی و سرکشی اش، که هر وقت مادر، سرش داد می کشید، از عمق وجودش می گفت کاش به جای پدرم تو مرده بودی، و مادر، دل شکسته حواب می داد؛ باید می مردم تا طعم زن بابا را بفهمی... (زن عمو ده سال بعد از آن روزها، از سرطان مُرد).

غم را انگار، عمیق توی صورتش کنده بودند. نگاهش افتاده بود روی صفحه های ترحیم زندگی و مات مانده بود. این را از نَمی که گوشه چشمهایش مانده بود می شد فهمید. بعد با حسرتی که با صدایش قاطی شده بود جمله کلیدی اش را گفت: هیچکس مادر نمیشه... هیچکس!

 

اپیزود دوم

بیست و چهارم آذر 87 بود. پدرم بعد از دو ماه بستری در آی سی یو، سکته قلبی کرد و رفت.... چند روز بعد از ماه رمضان آن سال، پدرم در خیابان سکته مغزی کرده بود و آشنایی او را به بیمارستان رسانده بود.

از اوضاع سیاسی کشور کاملا بی خبر بودم. تمرکزمان روی بیماری پدر بود، و دلشوره های مستمر آن روزها و رفت و آمد هر روزه مان به بیمارستان، نه وقتی برای خواندن اخبار برایمان گذاشته بود نه اعصابی.

چهلم تمام شد. کم کم جوّ تبلیغاتی آن روزهای کشور، فضای خانه ما را هم پر کرد. مادر و من و خواهرم احمدی نژادی بودیم، یکی دوتا از برادرها موافق میرحسین بودند و یکی دوتا مطلقا مخالف رای دادن.

احمد، پزشک بود، چند سالی بزرگتر از من بود و بیش از بقیه با او صمیمی بودم. مهربان بود و برایم احترام قائل بود.

دو سه روز مانده به انتخابات ریاست جمهوری 88، هیجان حمایت از کاندیداهای مقبولمان آن قدر بالا گرفته بود که بحثم با احمد به خشونت لفظی کشید و صدایم به فریاد بدل شد و حرمتش را شکستم...

حال روحی خوبی نداشت، دو سال قبل از فوت پدر متارکه کرده بود، افسرده بود، شکست خورده بود.

من از اتفاق سیاسی آن سال خوشحال بودم و هیچ چیز دیگری را درک نمی کردم!

دو سال بعد، احمد در اوج افسردگی سکته کرد و از دنیا رفت، بعد از چند سال زندگی با اعمال شاقه.

 

اپیزود سوم

بعضی دردها درمان ندارند، التیام ندارند، فراموش نمی شوند؛ و هر چه زمان می گذرد و تعلقات کمتر می شوند و درک بالاتر می رود بزرگ و بزرگتر می شوند، مثل گلوله کوچکی از برف که پس از بارها غلطیدن به حجمی ویران کننده در پایین کوه بدل می شود.

سیاست، گاهی ما را دیوانه می کند...

 

پ.ن........................

منظور، پشیمانی از رفتارهاست، نه از حرکت سیاسی، یا اعتقادات.

  • باران

نظرات  (۷)

  • سایه های بیداری
  • با سلام و احترام

    بسیار زیبا و دلنشین

    نه موضوع غمگین و محزون آن

    بلکه نوع و سبک نوشتاری

    برایتان توفیق آرزو میکنم

    و همچنین سلامتی و تندرستی .

    پاسخ:
    سلام و رحمت الله
    نظرات شما همیشه با لطف و بزرگواری آمیخته است
    سپاس از حضورتون
    موفق باشین

    سلام.

    سیاست در ایران بسیار کدر شده. تصور من این بود که پس از انقلاب سیاست شفاف شده و حتی مردم عادی میتوانند بفهمند مقامات چه میکنند و کجا زندگی میکنند و از کجا می آورند ودر کجا خرج میکنند.

    ولی متاسفانه تجربه دهه اخیر به من ثابت کرد که همه بجز اقلیتی ، آن چیزی نیستند که به مردم می نمایانند. ناگفته ها و مخفیکاریهای بسیار در میان مقامات سیاسی و نظامی و اطلاعاتی وجود دارد که هر آدمی را نسبت به سیستم جمهوری اسلامی نه تنها مردد میکند بلکه به رویارویی با آن وامیدارد.

    ما امیدواریم بالاخره نامه علی به مالک صرفا در کتاب نماند و مقامات باور کنند که شرافتی بر عوام ندارند مگر با نوکری آنها. امیدوارم که اصلاحات اساسی ای انجام شود و روند ناامیدی مردم از حکومت متوقف شود.

    پاسخ:
    سلام و رحمت الله
    منظور، پشیمانی از رفتارهاییست که اخلاقی نبوده اند اما صورت گرفته اند، در برخورد با دیگران، با اعضای خانواده...
    به هیچ عنوان از حرکت سیاسی آن روز پشیمان نیستم.

    سلام علیکم

    گلوله برفی پایین کوه مثال بی نقصی بود.

    اخلاق مدار بودن کلا کار سختیست... 

     

    پاسخ:
    سلام و رحمت الله

    خیلی خوشحال شدم سر زدید
    برقرار باشید
  • ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
  • سلام و مهر

    + خدا رحمت کنه پدر و برادرتون رو خدا رحمت کنه همه ی رفتگان و درگذشتگان رو..

     

    ++ بله متاسفانه برای همه ی ما پیش اومده که چنین رفتارهایی ازمون سر بزنه..

    ساعت ها.. روزها .. یا حتی سال ها بعد متوجه رفتارمون میشیم و یادآوری اون رفتار مثل تیزی چاقو هر روز قلب و روانمون رو خش میندازه..

     

    +++ کاش خداوند حتی ثانیه ای ما بنده هاش رو به حال خودمون وا نگذاره .. و اگر هم خطایی ازمون سر زد فرصت جبرانش رو در اختیارمون قرار بده.

     

    ممنون بابت نوشتار خوبتون دوست عزیزم :)

    پاسخ:
    سلام نسیم عزیز و مهربان

    ممنونم از حضور و اظهار لطفت

    خدا رفتگان شمارم بیامرزه، روحشون شاد
    سایه پدر و مادر بر سرتون مستدام
    زنده و سلامت باشی خواهرجان!

    سلام علیکم. خسته نباشید.

    من متوجه این عکسیکه رو وبلاگتون گذاشتید نشده بودم. علفی که از کلید بیرون آمده تا اثبات کند منظور خاصی رو.. بلافاصله یاد کاریکه در کودکی انجام دادم افتادم! شاخه گلی را خواستم درون جادوشاخه ای(پریز ) بذارم چون جایی برای گل نداشتیم و اصولا این کارها "شهری" و بقول امروزیها سوسول بازی بود!  فرو کردن گل همان و تجربه اولین برق گرفتگی زندگی من همان! 

    بنظرمیاد کلیدی که سبزه ای ازش بیرون زده آدم رو دچار برق گرفتگی کنه و مردم از ترسشون کلید رو کارش ندارند!

    موفق باشید. 

    پاسخ:
    سلام
    ممنون از حضورتون
    راستش این کلید زنگِ در خونه س، اگه دقت کنید یه علامت زنگ روی کلید هست.

    سلام.

    بله متوجه هستم که کلید زنگ هست. خب از این طریق هم خطر برق گرفتگی هست😅

    پاسخ:
    سلام و رحمت الله

    بله درست می فرمایین. :)
    عکس رو از کانال تلگرامی مربوط به یکی از شهرهای شمالی برداشتم. اونجا به خاطر آب و هواش، از هر شکافی که بذری توش بیوفته گیاه رشد می کنه!
    برای این زنگ هم همین اتفاف افتاده، منتها من استفاده دیگه ای از این واقعیت کردم و تخیل کردم که انقدر زنگو زدم و منتظر موندم تا کسی درو وا کنه که زیر دستم علف سبز شد:))

    سلام

    چقدر تلخ بود. ان شاءالله این تجربیات برای از امروز به بعدمون به کار بیان.

    پاسخ:
    سلام و رحمة الله
    منم امیدوارم
    ممنون که نظر گذاشتید
    روزگارتون خوش باد

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی