دیر کرده ای...
دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ب.ظ
اینجا اول داستان من است:
صدایت را می شنوم
از پشت بلندترین روز تنهایی
دلباخته ات می شوم
و می دوم
در کوچه های بی انتهای شهر
پا برهنه، سر برهنه، مجنون
یک شهر
پشت قدمهای خونی ام قهقهه می زند
می دوم
تو...نیامده می روی...
آه... روزگار درد
روزگار تلخ...
چگونه این راه را برگردم
بی بهانه ای که منتظرم باشد
بی تو؛ که منتظرت باشم
آی دردمند من
فریاد بزن...بگو کجا اتراق می کنی
نشانه ای بگذار
نگذار
دوباره برگردم
این راه سنگ بسته را
برگرد!
و آخر داستانم را بنویس...
- ۹۹/۰۵/۲۷
می دوم
پابرهنه.سربرهنه.مجنون..
هیع...