سلام
همسایه!
How are you today?
Please listen to me:
دلم
یک پنجره می خواهد
که
رو به باغچه کوچک تو باز شود
و
یک گلدان پُر پشت شمعدانی
که
همه ذره های خاکش وطنی باشند
و
عطرش، در حافظه تاریخی ام بپیچد
تا
باورهای قدیمی ام دوباره زنده شوند:
رابطه آمریکا با ما رابطه گرگ و میش
است...
دلم
یک جو غیرت می خواهد
که
نصف نانم را در آن بپیچم
و
به سفره خالی تو هدیه کنم
تا
باور کنی:
ما نان و پنیر خودمان را می خوریم
و...
تا
مرزهای استقلال دهکده مان پررنگتر شوند
و
از شر دیپلماسی در امان باشیم
روزنامه
ها نوشته اند
دیپلماسی
یعنی؛
شیطان
به ریش مان بخندد
وقتی
سیب را به آدم تعارف می کند
و
"نان" و "عنان" هم تراز شده باشند
وقتی
کدخدا زیر گوشت پچ پچ می کند
دیپلماسی
یعنی؛
تو فقط لبخند را روی میز
بگذاری
وقتی با دنیا تعامل می
کنی
حتی اگر حریف، با تمام حنجره اش فریاد بزند:
"All options are on the table"
من
سیاستمدار نیستم
اما
حساب و کتاب سرم می شود
و
می دانم
جمع
جبری (مذاکره و لبخند) با (تهدید و قطعنامه)، عزت نیست!
و می فهمم
بعضیها نامادری انقلابند
وقتی طعم جام زهر را
فراموش می کنند
و روی پرونده های قطور
سازمان سیا[ه]
آلزایمر می پاشند
و باور دارم
خون به دل انقلاب می کنند
وقتی تنگه احد را به
دشمن می سپارند
و
لابلای خط و نشان های گستاخانه شیطان
دنبال عزت می گردند...
بیا
دردهایمان را بشماریم
تا
سنگینی ارقام نجومی را بهتر درک کنیم
" Have a nice day "
"خداحافظ
" !