ساعت از هشت و نیم گذشته و من که تصمیم گرفته بودم 6 صبح در اتوبان قم – تهران باشم، هنوز از چهار دیواری خانه بیرون نرفته ام.
مردد می شوم بین رفتن یا نرفتن (مسئله این است) که تفال به قرآن جواب امید بخشی می دهد. دلم را به دریا می زنم، چشمم را روی همه تفسیر و تعبیرهایی که از نمایشگاه مطبوعات امسال شده است می بندم و راهی پایتخت می شوم.
ساعت حدود 5/10 است که به مصلی میرسم. وارد سالن نمایشگاه که می شوم یکراست به سمت جایی می روم که قلب نمایشگاه می تپد. هیچ کدام از غرفه ها را درست نمی بینم و عین کسی که گم کرده ای دارد به دنبال غرفه خبرگزاری می گردم؛ با تنها آدرسی که از محل غرفه دارم: جنب خبرگزاری فارس( توانا)...
غرفه،کوچکتر از چیزیست که انتظارش را دارم. هیچ کدام از بچه ها را نمی شناسم و جای تنها آشنایم ،درغرفه خالیست.
احساس غریبی می کنم اما به هرحال باید باب آشنایی را باز کنم. با یکی از بچه ها که بعدا می فهمم مسئول بخش معارف است دست میدهم و خودم را معرفی می کنم، خوشحال می شود و به اسم کاملم اشاره می کند و می پرسد شما فلانی هستید؟ حدسش را تایید می کنم و او با محبتی که از چهره اش موج می زند به داخل غرفه دعوتم می کند. هنوز هیجانم فروکش نکرده که با دوست دیگری که شاداب و پر انرژی برای دعوت مهمان به غرفه و مصاحبه گرفتن تقلا می کند آشنا می شوم؛ دختر تر و فرزی که درعین حال که زیاد دوندگی می کند،خستگی نمی شناسد و لبخند از روی لبش دیلیت نمی شود.
صحبت دوستانه مان گل انداخته و بحث به مطالب وبلاگم کشیده می شود. دوست معارفی ام به مطلبی که در باره مرگ نوشته ام اشاره می کند و حرفهای دلنشینی در باب یاد مرگ و تبعاتش می زند. زاویه دیدش به مرگ کار شناسانه است و تذکراتش به دلم می نشیند...
با همه بچه هایی که درغرفه حضور دارند آشنایی مختصری پیدا می کنم. خیلی زود با هم اخت می شویم . صمیمیت بچه ها شرمنده ام می کند. احساس خوبی دارم و خدا را شکر می کنم که مقدمات آشنایی با این فرشته های صمیمی را نصیبم کرده است، اما جای دنجی نیست تا بخشی از احساسات قلبی ام را بیرون بریزم ...
غرفه به تناوب از مهمانهای داخلی و خارجی پر و خالی می شود. بچه های عکاس حضور مهمانها را ثبت می کنند. یکی دو نفر اخبار را در سایت قرار می دهند، یکی پذیرایی از مهمانها را به عهده می گیرد...همه مشغولند و من فقط شاهد این جنب و جوش خبری هستم.
نمایشگاه آن طور که باید و شاید شلوغ نیست. به توصیه بچه ها سری به طبقه دوم می زنم؛ سوت و کور و خلوت است . با خودم فکر می کنم حضور پایگاههای خبری معترض و غایب در نمایشگاه، می توانست طبقه دوم را هم کانون مراجعات مردمی بکند و شور و حال نمایشگاه را بیشتر کند.
به طبقه همکف بر می گردم. فعالیت صوتی و تصویری غرفه جوان قابل توجه است و گمان می کنم بیشترین مخاطب را به خود اختصاص داده است.
سری به غرفه روزنامه ای که گاهگاه یادداشتی برایش می نویسم می زنم و سراغ مسئول صفحه سیاسی را می گیرم. پیش از آنکه خودم را معرفی کنم یکی از بچه ها شناسایی ام می کند و من از زیرکی اش متعجب می شوم.
مکالمه کوتاهی می کنیم و من در برابر لطف و محبتی که روکش همه کلماتش هستند پاسخی جز خجالت ندارم. دوست دارم برای دقایقی مهمان غرفه روزنامه باشم اما رودربایستی نمی گذارد، بنابراین خداحافظی می کنم و دوباره به خبرگزاری بر می گردم.
زمان به سرعت می گذرد، ساعت از پنج گذشته و من باید به زودی دوستان تازه یافته را ترک کنم و شیرینی این دیدار را به خاطرات ماندگار ذهنم اضافه کنم .
لحظات آخر حضورم در کنار بچه هاست که بالاخره سعادت زیارت " کدخدا "را پیدا می کنم؛ تنها آشنایم در خبرگزاری...
فرصت زیادی ندارم. با کدخدا و بچه ها خداحافظی می کنم، اما دلم را همانجا در غرفه جا می گذارم...
اتوبوس،کند و تنبل حرکت می کند، درد کهنه باز به سراغم می آید و کلافه ام می کند، راه برایم کشیده تر می شود و تحمل این درد سخت تر...
به اطراف جاده چشم می دوزم و به بچه ها فکر می کنم؛ به مسئول غرفه و احساس مسئولیتی که فرصت غذا خوردن را از او گرفته بود و خستگی، از رنگ پریده اش کاملا پیدا بود، به بچه های خالص و پاکی که غرفه از وجودشان گرم می شد...به این فکر می کنم که چه نمایشگاهی بود نمایشگاه امسال برای من!
به گذشته سرک می کشم و به اتفاقات کوچکی نگاه می کنم که کنار هم چیده شدند و زندگی دیگری برایم رقم زدند.. به عقب بر می گردم و زمان را مرور می کنم ؛ روزهای پر شور انتخابات، روزهای بد اغتشاشات، فتنه سبز، بحث های داغ سیاسی، فضای مجازی، وبلاگ، کامنت، جدال اینترنتی، نسیم، هویت مجهول، همکاری، خبرگزاری، نمایشگاه....
و به این فکر می کنم که فتنه سبز با همه بدیهایش چه برکاتی داشت!