واژه ها را زیاد به خدمت گرفتم
و رازهای نگفتنی سکوت را بردم از خاطر
تا امروز واژه ها قاه قاه به من بخندند
و شکست سکوتم را در حفره های سرم جشن بگیرند
تا مغزم به اندازه یک دایرة المعارف مرجع، ورم کند...
گاهی آدم یک جَو زده تمام عیار می شود
و عین یک گنجشک، مدام وراجی می کند
و مثل بارانی که روی خاک رس می بارد
و سیل راه می اندازد
و سازه های سر راه را تخریب می کند
پیشینه اش را خراب می کند
و ریزه های آبرویش را می تکاند
و به رودخانه زمان می سپارد...
گاهی آدم باید لال باشد
و تحمل را روی لبهایش بچسباند
و حرفهایش را از پنجره چشمهایش بیرون بریزد،
وقتی همه خواب هستند...
و چهار چشم داشته باشد
تا همه سکوتش را باران کند
و روی دستهای خدا بریزد
و در آغوش نوازش او بمیرد!
گاهی آدم باید کانال ارتباط دل و زبانش را گل بگیرد
تا دلش مثل کویر ترک بخورد
و از ترکهایش خون جاری شود
و صدای شر شر خون در سکوت کویر بپیچد
تا خوب شنیده شود...
باید بیش از حرف زدن سکوت کرد
باید بیش از خط، نقطه آفرید؛
خـــــــط ، نقطه
خـط ، نقــــــطه
نقـــــــطه، نقـــــــــــــطه، نقـــــــــــــــــطه ...
... ... ...