ظهر بود،
از کوچه صدای تپش می آمد،
از خیابان، صدای تیر،
و از جیپ ارتشی وسط چهار راه،
صدای زمختی که مدام تکرار می کرد:
تجمع بیش از "چند نفر" از ساعت فلان تا فلان ممنوع است؛
کوکتل مولوتوف ها،
روی دست پسر همسایه مانده بود،
اعلامیه ها،
توی کیف بچه دبیرستانی ها،
و بغض،
در گلوی پدرهای بی رمق؛
چه انتظار زجرآوری بود...
غروب بود،
از آن طرف مرز،
پیغام تازه ای از فرمانده رسیده بود؛
"همه با هم متحد شوید، رمز پیروزی وحدت کلمه ست"
معادله عجیبی بود؛
ما 35 میلیون نفر بودیم،
اما همه ی ما در خیابان، "یکی" شده بودیم؛
حالا دیگر "حکومت نظامی" آچمز شده بود،
سربازها فرار کردند
و ما ساعتها در خیابان ماندیم
جوی کنار خیابان هنوز بوی خون می داد...
صبح بود؛
لاله کوچک باغچه، گل داده بود
عکاس گفت:
حالا وقت یک عکس دسته جمعی ست، لبخند بزنید؛
ما به سر تا پای حکومت نظامی خندیدیم
عکس ما روی اولین صفحه تاریخ انقلاب حک شده است