قصد
کرده بودم من باب ارادت و ادای دین به دولتمردان پاکی که در راه خدمت به مردم به
شهادت رسیده اند التفاتی به هفته دولت کنم و چیزی در این باب بنویسم.
سوژه
های نگران کننده ای که مشی اعتدال برایمان به بار آورده است مدام در ذهنم چرخ می
زدند،
سرم
درد می کرد؛
طبق
معمول برای تسکین به کدئین پناه آوردم با اینکه می دانستم خواب آلودم می کند
و دیگر رمقی برای نوشتن نخواهم داشت...
بعد
از ظهر بود، کلاس فوق برنامه ی دانشگاه تازه شروع شده بود. از صندلیها خبری نبود و همه
روی زمین نشسته بودیم،
استاد نگاهش را به
زمین دوخته بود اما اضطراب را از پشت عینک هم می شد در چشمانش دید، پیرمرد
دستهایش را از پشت به هم قفل کرده بود و مدام جلوی کلاس قدم می زد و زیر
لب زمزمه میکرد.
همهمه ی کلاس هنوز
نخوابیده بود که استاد بدون هیچ توضیحی بچه ها را به حال خود رها کرد و رفت، و
کلاس، شروع نشده به پایان رسید.
چند
ثانیه از رفتن استاد گذشته بود، از بلند گوی یکی از کلاس ها مرد جوانی با جمله ی
آهنگین "شعار بده شعار بده" از بچه ها می خواست همراهی اش کنند. شور
شعار در ما قوت گرفت و هماهنگ با فریاد همکلاسهای مجاور شعارش را تکرار کردیم.
یکی
دو تا از دخترانی که کنارم نشسته بودند با غرولند از جا بلند شدند و از کلاس بیرون
زدند. می دانستم انقلابی نیستند و معلوم بود از عکس العمل پرشورمان خوششان نیامده
بود.
صداها
بلندتر شد و این بار شعاری که رساتر از قبل به گوش می رسید با نوستالژی شیرینی
آمیخته بود؛ " روح منی خمینی بت شکنی خمینی"
انگار
همه ما به فرصتی برای ابراز خشم علیه دشمنان ذاتی مان احتیاج داشتیم. شعارها
واکنش به وضعیت ناموزون سیاست خارجی و اعتراض به چراغ سبز به اجنبی بود. یک جور
تخلیه ی بغضهایی که تنگ نظری ها نگذاشته بود گشوده شوند.
هیجان
نگذاشت سر جایمان بمانیم و کلاس در کسری از ثانیه خالی شد تا همه، به بچه هایی که
در سالن تجمع کرده بودند بپیوندیم.
زمان
زیادی از تجمع نگذشته بود،
زنگ
تلفن به صدا در آمد؛
از
خواب پریدم!
سرم
هنوز درد می کرد...