واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

آغاز داستان است:

دیر رسیده ام

و هیچ جنبنده ای در اینجا نیست

گوشم را می چسبانم به ریل قطار

زندگی دارد می رود به ایستگاه بعد

ایستگاه بعد...


مترسک شده ام

میخکوب شده ام روی زمین

و می لرزم

پالس ها از زلزله می گویند؛

آوار درد و دغدغه از در و دیوار

تقاطع خطوط موازی

شکستن ریل

سقوط مترسک، درون گندمزار

گم شدن سوزنبان در ازدحام واگن ها

و گیجی قیدهای مکان لابلای رعشه های زمین؛

اینجا 

ایستگاه ماقبل بعدی است

و ایستگاه آخر است!


ایستگاه آخر است

ولی

پایان داستان باز است...

  • باران