آغاز داستان است:
دیر رسیده ام
و هیچ جنبنده ای در اینجا نیست
گوشم را می چسبانم به ریل قطار
زندگی دارد می رود به ایستگاه بعد
ایستگاه بعد...
مترسک شده ام
میخکوب شده ام روی زمین
و می لرزم
پالس ها از زلزله می گویند؛
آوار درد و دغدغه از در و دیوار
تقاطع خطوط موازی
شکستن ریل
سقوط مترسک، درون گندمزار
گم شدن سوزنبان در ازدحام واگن ها
و گیجی قیدهای مکان لابلای رعشه های زمین؛
اینجا
ایستگاه ماقبل بعدی است
و ایستگاه آخر است!
ایستگاه آخر است
ولی
پایان داستان باز است...