نمی دانستم
مدت هاست مرا نمی بینی...؛
بعد از این باید
دردهایم را
به خط بریل برایت بنویسم
(انگشت هایت هنوز حس دارند؟!(
راستی!
پنبه را از گوشَت در بیاور؛
(بغض ها
راه حنجره ام را بسته اند...)
نمی دانستم
مدت هاست مرا نمی بینی...؛
بعد از این باید
دردهایم را
به خط بریل برایت بنویسم
(انگشت هایت هنوز حس دارند؟!(
راستی!
پنبه را از گوشَت در بیاور؛
(بغض ها
راه حنجره ام را بسته اند...)
دنیا شلوغ بود
صدای اصطکاک دردها
دیوار صوتی این حوالی را شکسته بود
خیالم گفت که آرزوهایم را بنویسم و برایت بفرستم؛
نامه ها را
به قطار 3 بعد از ظهرسپردم
چشمهایم را بستم
و در سکوت، به خیال تو برگشتم
که در ایستگاه بعد، منتظر ایستاده ای
دنیا شلوغ بود
اخبار ساعت 4 گفت
ایستگاه بعد را منفجر کرده اند...
چشمهایم را بستم
و به خیال تو برگشتم
همه جا سکوت بود...