بگذار حفره گوشهایم،
چاه صبور درد دلهای تو باشد،
می شنوم اما سکوت می کنم
تا خلوت پرهیزکارانه ات را به هم نریزم...
خودت نمیدانی
سکوتت چقدرغم انگیز است!
درددل که می کنی
سهام آبرو سقوط می کند
باید برای روزهای ورشکستگی ام
دردی را برای خودم پس انداز کنم
به تعادل در بورس امیدی نیست!
نمی دانستم
مدت هاست مرا نمی بینی...؛
بعد از این باید
دردهایم را
به خط بریل برایت بنویسم
(انگشت هایت هنوز حس دارند؟!(
راستی!
پنبه را از گوشَت در بیاور؛
(بغض ها
راه حنجره ام را بسته اند...)
دنیا شلوغ بود
صدای اصطکاک دردها
دیوار صوتی این حوالی را شکسته بود
خیالم گفت که آرزوهایم را بنویسم و برایت بفرستم؛
نامه ها را
به قطار 3 بعد از ظهرسپردم
چشمهایم را بستم
و در سکوت، به خیال تو برگشتم
که در ایستگاه بعد، منتظر ایستاده ای
دنیا شلوغ بود
اخبار ساعت 4 گفت
ایستگاه بعد را منفجر کرده اند...
چشمهایم را بستم
و به خیال تو برگشتم
همه جا سکوت بود...
تو نیستی
دیواری نیست
حرفی نیست؛
جز دلی تنگ
که در مخروبه ای
تنها مانده است...
یادت هست؟
همه ی یادگاریهایم را
روی دیوار خانه ی تو می نوشتم
با انگشتانی که می تپید
با شوق و عاطفه؛
پیش از آن اولین طوفان
پیش از آن آخرین پاییز...
پ.ن....................
24 آذر 87 قلب پدرم از تپش ایستاد.