مرا پس از مرگم به باد بسپارید، که با خودش ببرد دردهایم را...
دنیا آخرین نفس هایش را می کشد
قیمت اکسیژن بالاست
و ریه های من
انباشته از تراکم خفگی ست
جغرافیا دیگر کش نمی آید
و تاریخ
در قبض و بسط مردد است
حس چشایی ندارم
طعم گس «قهوه» را نمی فهمم
و «سیب» برایم واژه ای خنثاست
نرون هایم را انگار سوزانده اند با اسید
رسیده ام به نقطه ی صفر احساسی
و در قاموس ذهن بی رنگم
درد با بی خیالی برابر است...
عین دکارت، شک می کنم در زندگی
اما «نیستم»
نمی دانم چند دسی بل را می توانم بشنوم
دیگر از ذره بین هم کاری بر نمی آید
برای چشمهایی که زل زده اند به واژه «بستن»
دنیا آخرین نفس هایش را می کشد
قلبم مرگ پمپاژ می کند
تومور آرزوهایم بدخیم شده است
و امیدم به سمت منهای بی نهایت میل می کند
من هیچ چیز را دوست ندارم
من به هیچ چیز اشتها ندارم
هیچکس اینجا نیست
نشسته ام وسط برگ های خشک
مشت مشت خاک بر می دارم
و قبری می کنم برای خودم
من افتاده ام وسط یک جنگل زمستانی
من مرده ام
...
چه خنده دار!
کسی می خواهد به من تنفس مصنوعی بدهد!
- ۹۷/۱۰/۱۸
همین دیروز است!