نمی شناختمش، غریبه بود، زل زده بودم به قاب عکسش تا شاید مرگش را باور کنم. پسرک 15 ساله بود؛ درست هم سن و سال خودم، و تصادف جانش را گرفته بود. تنها کنار مزارش نشسته بودم و درآن لحظات عمیقا به مرگ فکر می کردم ؛ چیزی که همیشه برایم نا مفهوم و گیج کننده و باورش سخت بود.
مرد، 35-40 ساله بود، با یک عینک ته استکانی و هیکل درشت و سر و وضعی که کمی به هم ریخته بود، ناشیانه لباس پوشیده بود و وقتی به سلامت رفتارش، شک کردم کمی بدجنس به نظر می رسید.دوسه بار از کنار قبر پسرک رد شد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. من همچنان مبهوت مرگ پسرک بودم و به اطراف توجه چندانی نداشتم.
ترددش زیاد شده بود وحالا دائم دور و برم می پلکید. ترس به جانم افتاد، شک برم داشت که نکند نیت بدی در سر دارد ...
از کنار قبربلند شدم و از قبرستان بیرون زدم، اما صدای قدمهای او را پشت سرم می شنیدم.او تعقیبم می کرد و من آرام می گریختم تا از اضطراب وترسم چیزی نفهمد. اما حقه کودکانه من در روح شیطانی او کارگر نبود و همچنان پا به پای من قدم بر میداشت.
برای چند لحظه با زن غریبه ای که به سمت حرم میرفت هم قدم و هم صحبت شدم به این امید که مرد خیال کند تنها نیستم و دست از سرم بردارد اما این ناشیانه ترین ترفندبود،
او حالا حالم را خوب می فهمیدو گستاختر شده بود.
مثل مرغ پرکنده بی هدف به هر سمت خیابان پرسه می زدم و به دنبال راه نجات می گشتم.
ازعاقبتی که در انتظارم بود وحشت زده شدم، دلم شکست و چشمم نمناک شد. ضعف را درپاهایم خوب حس می کردم و توان راه رفتن نداشتم ، دستم می لرزید،مشو ش بودم ...
درست در لحظه ای که همه راهها رابه رویم بسته می دیدم و اضطراب به جانم چنگ انداخته بود خدا نور امید را در قلبم روشن کرد و من بی اختیار به صاحب الزمان متوسل شدم.
قلبم تند میزد و من در اضطرار کامل بی وقفه تکرار می کردم: "یا صاحب الزمان کمکم کن"
به سمت مینی بوس راه افتادم ،اما جرات نمی کردم پشت سرم را نگاه کنم با اینکه دیگر صدای پایش را نمی شنیدم.
سوار مینی بوس که شدم همه مسافران را با دقت از نظر گذراندم، او آنجا نبود. همه اطراف خیابان را ورانداز کردم آنجا هم از او خبری نبود. انگار هیچ وقت ندیده بودمش. او ناپدید شده بود...
....................................................................
1- هنوز هم احساسم در باره مرگ همان احساس 15 سالگی است.فکر کردن به مفاهیمی مثل مرگ،وجاودانگی جهنم و بهشت، روی جسمم تاثیر می گذارد و سرم گیج میرود.
2- کلمات از توصیف ترسی که آن روز در همه وجودم حس می کردم ناتوانند. پاستوریزه بودم و مواجهه عاقلانه و منطقی با خطر را بلد نبودم.
3- دستم را روی قرآن می گذارم و قسم میخورم که آن روز مولا نجاتم داد و این توهم نیست.
۴-تلخ و شیرین حادثه آن روزهمیشه در ذائقه ام ماندگار است و وقتی به آن روز و عنایت مولا(عج) فکر میکنم غم شیرینی در قلبم موج می زند، به گریه می افتم و به صفای کودکانه نوجوانیم که عنایت مولا را برایم به ارمغان آورده بود حسرت می خورم.