باران می آید
سرمای هوا دماغم را می سوزاند
خاطرم به روزهایی می غلتد که پاییزش قلابی نبود
به روزهای خیس و سرد
در صبح های اول مهر...
طعم نفت در دهانم می پیچد؛
طعم چراغ علاء الدین
که گرمی دلخواهی به اتاقمان می داد، وقتی با شعله ی آبی می سوخت (چه برند معرکه ای بود)
طعم باران
زیر چتری که هیچ وقت دستمان نبود
طعم برف تمیز تلمبار شده
وسط کوچه های تنگ
طعم ترس
زیر بمباران سالهای آخر جنگ...
آخ... روزهای خوش طعم من!
کجا پیدایتان کنم؟
کجای این سالهای ثقیل
که بغض روی بغض، گلوگیر شده اند؟
دهه ی شصت در گوشهایم گریه می کند؛
دستهایم
مثل همه ی روزهای سرد کودکی ام
خونی و ترک خورده است، خشک و سرما زده...
کیف آبی کوچکم را
که دفتر و کتابهایم را تَنگ در آن چپانده ام
بر می دارم
کفشهای کهنه ام را می پوشم،
تا مدرسه راه نسبتا درازی ست، (در چشمهای بچگی ام)
و کوچه ها، بلند و پیچ در پیچ
مغازه ها یکی یکی جلوی چشمهای بازیگوشم
ورق می خورند؛
بقالی مشتی علی ممد ( که مثل حفره ایست که با دست توی دیوار کنده اند؛ کثیف و بد قیافه، با پفک نمکی هایی که همیشه مرا در رویای یک اتاق پر از پفک فرو می برد)
لوازم التحریری داش علی ( مرد میانسال آرام و سر به زیر، که سبیلهای پر پشتش بیشتر به چشمم می آمد)،
نانوایی سنگکی در اولین پیچ اولین کوچه،
خرت و پرت فروشی کوچک حاج عباس، در نبش سومین کوچه
بقالی مشت اسماعیل (که بچه های محله مشتری لواشکهایش بودند)،
مغازه ندافی (که دو سه پله از کف کوچه ارتفاع داشت) و...
و مدرسه...
در صف لرزان صبحگاه می ایستم؛ با پاهای سر شده از سرما
و به توصیه های کسالت بار خانم آدابی (که در حین صحبت کردن، دماغش را با دستش می گیرد، و انگشت سبابه اش برق می زند!) گوش می کنم...
نصیحت صبحگاهی...
نرمش صبحگاهی...
و بعد،
می خزیم توی کلاس
و می چسبیم به بخاری زنگ زده ی کنار تخته سبز،
و دل می سپاریم به گرمایی که بوی فلز می دهد،
بوی نفت!
طعم نفت در دهانم می پیچد...
می خواهم برگردم
به آنجا،
به دهه ی شصت،
و در همان پاییز، که سه روز تب کردم،
بمیرم؛
این روزهای سرد پس از دهه ی شصت،
مرا می کشند!
تیر ماه بود
(نوستالژی شورش!)
گلوله ها را در مشت گرفتم
آرزوهای مزمنم را
ردیف، کنار دیوار چیدم
و همه را
به رگبار بستم...
(شورش در خیابان پاستور!)
چه بهار افسرده ای!
لعنت به انتخابهای ما، لعنت به یک مشت رشوه خوار خائن که روی جنازه ی مردم پا گذاشتند تا روی این صندلیهای وجدان خور شیطانی بنشینند و شکم های سیری ناپذیرشان را با رشوه های متعفن شارژ کنند؛ خسرالدنیا والاخره
امیدوارم تا لحظه سقط شدنتان وجدانهای کفک زده تان بیدار نشوند و فرصت جبران نداشته باشید! نفرین ابدی بدرقه راهتان!
جهنم گوارای وجودتان!
قصه از آب شروع شد:
آب نبود
آفتاب، بود
(یکی بود، یکی نبود)
تو بر زمین داغدار باریدی؛
اربعین بود
که اولین زائر جوانه زد: جابر...
آن روزها، وقتی هنوز وجدانمان کاملا یخ نبسته بود این جملات را برای روزگار خاکستری اطرافمان نوشته بودم، برای زخم سوخته ی میانمار؛ حالا که دیگر پا به عصر یخبندان گذاشته ایم...
...
می گویم:
حالا
اسم "میانمار" که می آید
نباید دلمان پازل هزار تکه ای شود؛
که نیمی از قطعه هایش گم شده باشند؟
و ابر بغضمان بترکد
وقتی خشکسالی، آدمیت را تَرَک تَرَک کرده است؟
و روحمان مچاله شود
وقتی تراکم اتمسفر اطرافمان
هزاران میلی بار جنایت ضد بشریست؟
و اشتهای سحر و افطارمان تا مرز رفتن به "اغما" کاسته شود
اما بابت ایستادن در صف های شلوغ مرغ
که خوردن و نخوردنش دردی از بی غیرتی مان دوا نمی کند
از خجالت "سرخ" شویم؟...؛
بوی "کباب" شدن آدمها ست که می آید...
من مانده ام
چرا حال ما هنوز خوب است؟!
و سرمان گرم پرسه زدن در دهکده ایست
که در هیچ کدام از محله هایش
"جشن عاطفه ها" برپا نیست
چرا به فکرمان نمی رسد
[خنده] را در کامنتهایمان تحریم کنیم
و از درد این همه "بدافزار"
که به جان بشریت افتاده است
[ناخوش] بشویم
و بابت هر لطیفه که برای هم ایمیل می کنیم
یک آیکن، [خجالت] به اینباکس وجدانمان حواله کنیم؟
چرا هنوز هم
چراغ جی پلاس را با " شب به خیر بچه ها" خاموش می کنیم
و برای هم آرزوی "خوابهای طلایی" می کنیم
وقتی غزه از ترس حمله های شبانه بیدار است
چرا هنوز هم
"لایک"هایمان را
خرج سوژه های بی درد می کنیم
و بی خیال "حلقه ها" ی گم شده عاطفه
شعرهای عاشقانه " شیر" می کنیم
من مانده ام
ما بچه های این وَرِ آب
چرا این همه سوسول مانده ایم،
وقتی از خرابه های حلب و حمص و...،
"حقوق بشر" شلیک می شود
و بچه های بی گناه
زیر پای ارتش "آزادی " مثله می شوند
راستی؛
نباید از "مرغ" بدمان بیاید
وقتی گرسنگان قدرت
آدمها را کباب می کنند
و مسئله که بودار می شود
پای بودا را وسط می کشند؟
...
حساب و کتاب که می کنم، می بینم
حالا دیگر باید از این همه غصه دق کرده باشیم
و در گواهی فوتمان نوشته باشند:
مرگ، به علت اُوِردُز وجدان!