واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

قصه ها فصل فصل ورق می خوردند:

پاییز بود

باد

اثاثیه درختان را توی کوچه ها می ریخت

جوی های باریک کوچه

زیر پای برگهای خشک به خس خس می افتادند

گاوهای شیر ده، برگها را می خوردند

جوی ها تمیز می شدند، شهر کثیف

(فضولات گاوها در خیابان بودند)

 

بچه های دبستان

لقمه نان و پنیرشان را

در قصه روباه و کلاغ می پیچیدند

و در حیاط خاکی مدرسه، گاز می زدند

پنیر خوش طعمی بود؛ (شیر گاوها پر چرب بود)

 

مادربزرگها

لواشکهای خیس را

در سینی های مسی پهن می کردند

و زیر آفتاب کمرنگ بعد از ظهر

روی پشت بام ها می خواباندند

لواشکها بچه هایشان بودند

نوه ها، بچه هایشان را با ولع می خوردند

 

من، تو را در قصه های آن روزها

دنبال می کردم؛ فصل، فصل

تا آن روز سرد

که در هیاهوی آتش بارها ناپدید شدی

و فصل های داستانت را

ناتمام

کنار خیابان رها کردی...

***

گاوها هنوز در شهرند

و با درختهای خشک کنار خیابان

عکس یادگاری می گیرند

(این را از رد پاهایی که بر جا گذاشته اند می گویم)

 

بچه های دیروز

نوستالژی هایشان را به اشتراک می گذارند

و برای عکسهای قدیمی لایک جمع می کنند

 

مادر بزرگها مرده اند

و لواشکها

در دست فروشی های داخل مترو دست به دست می شوند

 

من، سالهاست

در ورقهای کاهی کتاب تو

سرگردانم

و آخرین فصل داستانت را

هرگز نخوانده ام

 

تو، قصه ای گم شده بودی

که هیج گاه

به دست ناشر خیابان انقلاب نرسید!

  • باران

برف می بارید

از آسمان،

دل تنگی

از شهر زمستان زده،

سکوت

از کوچه های منجمد،

کلافگی، 

از دیوارهای اتاق نشیمن،

و آتش

از درون بیمار من؛

تب داشتم

شب بلندی بود...

و من،

تا انتهای شب، سوختم 

گرگ و میش

خاکستری در رختخوابم بودم...

...

هوا  سرد بود

من، داغ

تو، منجمد و بسته

(من تو را گرم و جاری می خواستم)

چشمهایم سیاهی می رفت

تنم مور مور می شد

به خوردن هیچ چیز رغبتی نداشتم

(از سوپ مریض بیزار بودم)

من

از طعم های چهارگانه

دخمه ای گرم می خواستم

تا به خوابی دلچسب فرو بروم

و تو را ببینم در خواب

...

این فصل داستان را آهسته می گویم:

هنوز از دیوارهای اتاقم

کلافگی می بارد

از استحوانم، تب

نمی دانم کی در قلبم می نشینی، آرامش!

از کنده آرزوهایم

دارد دود بلند می شود!


  • باران

همه چیز

از آن روز آفتابی شروع شد

من تشنه بودم

تو مهربان

سیل مهربانی ات

ویرانم کرد


  • باران

صدای گلوله می آمد،

صدای شلیک های پی در پی،

در یک عصر ابری زمستانی،

از خیابانی که فقط، چند دقیقه با ما فاصله داشت...

مادرم

به زن همسایه که از ترس می لرزید

انگور سیاه تعارف کرد

پدرم رفته بود از نانوایی محله، سنگک تازه بگیرد (زن همسایه مهمانمان بود)

نانوایی شلوغ بود

خیلی شلوغ...


هوا تاریک شد

سرباز مسلحی که وسط کوچه ی فرعی چمباتمه زده بود

لوله تفنگش را به سمت پدرم گرفت

و دو بار، فرمان ایست داد

پدرم ترسیده بود

اما

به سمت سرباز وطن رفت تا به او نان داغ تعارف کند

سرباز، روی پاهایش جابجا شد

و ماشه را دو بار با غیظ چکاند...


نان ها خونی شدند

پدرم روی زمین افتاد، نان ها روی سینه ی پدر

صدای تیر،

بوی نان تازه، 

بوی خون گرم

تا ته کوچه پیچید

زن همسایه نالید: کاش من مرده بودم، کاش نمی آمدم، کاش حالا نمی آمدم

(زن همسایه فکر می کرد جان پدرم را به ما بدهکار است)،

ما

پول دو گلوله هفت میلی متری به دولت بدهکار شدیم،

و سرباز وطن

جان پدرم را به ما بدهکار بود

اما

جان پدرم قیمتی نداشت؛

حکومت نظامی با ما بی حساب شد!

***

بهار شد، سربازها رفتند

ما هنوز هم

یک پدر، آغشته با گرمی نان های تازه

طلبکاریم...

پ.ن..................................

حکومت نظامی

  • باران

دنیا آخرین نفس هایش را می کشد

قیمت اکسیژن بالاست

و ریه های من

انباشته از تراکم خفگی ست
جغرافیا دیگر کش نمی آید

و تاریخ

در قبض و بسط مردد است

حس چشایی ندارم

طعم گس «قهوه» را نمی فهمم

و «سیب» برایم واژه ای خنثاست

نرون هایم را انگار سوزانده اند با اسید

رسیده ام به نقطه ی صفر احساسی
و در قاموس ذهن بی رنگم

درد با بی خیالی برابر است...

عین دکارت، شک می کنم در زندگی

اما «نیستم»

نمی دانم چند دسی بل را می توانم بشنوم

دیگر از ذره بین هم کاری بر نمی آید

برای چشمهایی که زل زده اند به واژه «بستن»

 

دنیا آخرین نفس هایش را می کشد

قلبم مرگ پمپاژ می کند

تومور آرزوهایم بدخیم شده است

و امیدم به سمت منهای بی نهایت میل می کند

من هیچ چیز را دوست ندارم

من به هیچ چیز اشتها ندارم

هیچکس اینجا نیست

نشسته ام وسط برگ های خشک

مشت مشت خاک بر می دارم

و قبری می کنم برای خودم

من افتاده ام وسط یک جنگل زمستانی

من مرده ام

...

چه خنده دار!

کسی می خواهد به من تنفس مصنوعی بدهد!

  • باران

آی... روح تشنه ی من

مرا

به لبخند قناری ها دعوت نکن

شهر

زیر سایه ی کرکس هاست!


  • باران