واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

آه...

باز هم

قطار، رفته است

و من؛

- مسافری که از نرفتن مدام خسته است -

باز، بازمانده ام در ایستگاه سوت و کور

و حسرتی همیشه با من است؛

اینکه لنگ می زند همیشه پای کوچ کردن ام

 

آه...

سالهاست

مانده ام

مثل نامه ای بدون تمبر،

بین راه

مثل عضو ثابتی،

لابلای خرت و پرت های کهنه اتاق ایستگاه

فصل پیش روی من

از قرار،

فصل ماندن است

فصل زل زدن به انقباض ریلها

ایستاده ام ولی

همچنان

کنار راه

با امید رؤیت رسیدن قطار تازه ای به ایستگاه

دلخوشم

به این امید ِ گاه گاه...

                

 

  • باران

همه چیز

 از آن تراژدی خیابانی شروع شد:

نمایش وحشت

پشت دیوارهای وسط پیاده رو!

و با " مجموعه دروغها" ادامه یافت

(با تشویق حضار!)

رمان نویسها

با داستان جنگ و صلح

سیاستمدار شدند

نمایش نامه نویسهای روز مزد

با بازی مداوم با سایه های بلند جنگ

و عمو خیرالله

با اخبار شبانه رادیو بی بی سی،

در سالهای اول دهه هفتاد

(او از ما خواست رییس جمهور شویم)

 

ما باید سیاستمدار شویم؛

می خواهم

تفنگ شکاری پدربزرگ را بردارم

به آزمایشگاه انگل شناسی پاستور بروم

و به همه انگلهای پایان نامه ام

شلیک کنم؛

(باید

همین روزها

از پروژه ام "دفاع" کنم)

  • باران

اپیزود اول

دختر عمو سر خاک پدرم (خدا بیامرز)، از خاطرات غمگین زندگی اش می گفت؛ از روزهایی که گذشته بود و تلخ گذشته بود. از روز فوت پدرم و غربتی که بعد از رفتن او حس می کرد؛ (عاشق پدرم بود. هنوز هق هق های بلندش را وقتی برای اولین بار، پدر را از پشت شیشه های غم گرفته ی آی سی یو با آن همه سیم و لوله و تجهیزات دیده بود یادم هست. روزهای سنگینی بود!).

از دختر خاله اش که همین چند وقت پیش خودش را دار زده بود و پسر و دختر جوانش را که تازه مادر شده بود تنها و بی پناه گذاشته بود، درست در روزهایی که به گرمی وجودش نیاز مبرم داشتند.

از روزهای نوجوانی و سرکشی اش، که هر وقت مادر، سرش داد می کشید، از عمق وجودش می گفت کاش به جای پدرم تو مرده بودی، و مادر، دل شکسته حواب می داد؛ باید می مردم تا طعم زن بابا را بفهمی... (زن عمو ده سال بعد از آن روزها، از سرطان مُرد).

غم را انگار، عمیق توی صورتش کنده بودند. نگاهش افتاده بود روی صفحه های ترحیم زندگی و مات مانده بود. این را از نَمی که گوشه چشمهایش مانده بود می شد فهمید. بعد با حسرتی که با صدایش قاطی شده بود جمله کلیدی اش را گفت: هیچکس مادر نمیشه... هیچکس!

 

اپیزود دوم

بیست و چهارم آذر 87 بود. پدرم بعد از دو ماه بستری در آی سی یو، سکته قلبی کرد و رفت.... چند روز بعد از ماه رمضان آن سال، پدرم در خیابان سکته مغزی کرده بود و آشنایی او را به بیمارستان رسانده بود.

از اوضاع سیاسی کشور کاملا بی خبر بودم. تمرکزمان روی بیماری پدر بود، و دلشوره های مستمر آن روزها و رفت و آمد هر روزه مان به بیمارستان، نه وقتی برای خواندن اخبار برایمان گذاشته بود نه اعصابی.

چهلم تمام شد. کم کم جوّ تبلیغاتی آن روزهای کشور، فضای خانه ما را هم پر کرد. مادر و من و خواهرم احمدی نژادی بودیم، یکی دوتا از برادرها موافق میرحسین بودند و یکی دوتا مطلقا مخالف رای دادن.

احمد، پزشک بود، چند سالی بزرگتر از من بود و بیش از بقیه با او صمیمی بودم. مهربان بود و برایم احترام قائل بود.

دو سه روز مانده به انتخابات ریاست جمهوری 88، هیجان حمایت از کاندیداهای مقبولمان آن قدر بالا گرفته بود که بحثم با احمد به خشونت لفظی کشید و صدایم به فریاد بدل شد و حرمتش را شکستم...

حال روحی خوبی نداشت، دو سال قبل از فوت پدر متارکه کرده بود، افسرده بود، شکست خورده بود.

من از اتفاق سیاسی آن سال خوشحال بودم و هیچ چیز دیگری را درک نمی کردم!

دو سال بعد، احمد در اوج افسردگی سکته کرد و از دنیا رفت، بعد از چند سال زندگی با اعمال شاقه.

 

اپیزود سوم

بعضی دردها درمان ندارند، التیام ندارند، فراموش نمی شوند؛ و هر چه زمان می گذرد و تعلقات کمتر می شوند و درک بالاتر می رود بزرگ و بزرگتر می شوند، مثل گلوله کوچکی از برف که پس از بارها غلطیدن به حجمی ویران کننده در پایین کوه بدل می شود.

سیاست، گاهی ما را دیوانه می کند...

 

پ.ن........................

منظور، پشیمانی از رفتارهاست، نه از حرکت سیاسی، یا اعتقادات.

  • باران

یک روز

باران ببارد

یک روز

آفتاب بتابد

(یک روز در میان...)

امروز

ابر باشد

باد بوزد

باران ببارد

"من"

همه ی چترها را به باد بدهم

همه ی چترها را...

خیس شوم

تب کنم

بسوزم

و همه ی "اول شخص" هایم بمیرند

....

فردا

"او" باشد

حجمی تمام از "سوم شخص"

"سوم شخص"

و آفتاب بتابد...

  • باران

در باغستان تو

درختها سبز بودند

نهرها سرخ

آسمان به رنگ خاکستر

و باران

زلال می بارید

وقتی به نزدیک معبد تو می رسید

می خواهم تغییر کوچکی در داستان بدهم؛

بگذار

من،

باران باشم

دلم

باغستان تو؛

دوست دارم کویرم را برویانم؛ سرخ و سبز..

  • باران

پدر بزرگ مرده بود، هفت روز پیش

مادربزرگ زیاد نالیده بود

و آن روز بعد از ظهر

روی تخت، زیر سایه بلند صنوبر

به خواب رفته بود، از اندوه و خستگی

تنها بودم

و کنار حوض وسط حیاط

خاطراتم را ورق می زدم؛

 

عصر یک روز تابستانی بود

من،

در زیر زمین تاریک و ترس آلود قدیمی

به شکار نوستالژی فکر می کردم،

به خاطرات نم کشیده دور

و آن روز

زیر نردبان پوسیده ی چوبی

لابلای پیت های حلبی نفت و شیشه های بزرگ ترشیجات

چشمم به یک عروسک پارچه ای بی دست و پا افتاد

عروسک پارچه ای...

بی پا، بی دست...

 

گرد از روی خاطراتم کنار رفت؛

صبح یک روز بهاری بود

(فصلی که هرگز دوستش نداشتم)

خاتون (خاله ی بزرگ پدر) از زیارت برگشته بود

و پیش از همه سوغاتی من را توی رختخوابم چپانده بود

هنوز خواب بودم؛ (هوای بهاری خمارم می کرد)

نزدیک ظهر بود

دستم به موهای پرپشت عروسک خورده بود و بیدار شده بودم

خاتون مهمانمان بود

ناهار اشکنه داشتیم

 (غذایی که خاله عاشقش بود، و من از روی اجبار می خوردمش!)

عشق سوغاتی تازه هیجانم را بالا برده بود

عروسک را بغل کرده بودم که بی هوا غل خورد و توی کاسه اشکنه افتاد

چه روز بدی بود...

دور از چشم دیگران

دست و پای سوخته ی عروسک را قیچی کردم

و اشک ریختم

و بعد

عروسک مرده را در جعبه چوبی جواهرات مادر

پنهان کردم

کنار گردن بند گوش ماهی

که با دستهای خودم درست کرده بودم؛

 

یادش به خیر

یک روز نمناک پاییزی بود

عمو از شمال برگشته بود

و من و دختر عمه ها را دعوت کرده بود

تا سوغاتی های مان را خودمان انتخاب کنیم

من از همه کوچکتر بودم

دختر عمه ها کلاه حصیری و کلبه چوبی را برداشتند،

گوش ماهی ها به من رسید

دختر عمه ها از ته دل به اقبال من خندیدند

غمگین و عصبی بودم

با خودم عهد کردم با گوش ماهی ها چیز با ارزشی درست کنم

و خنده تمسخرشان را تلافی کنم

یک ماه بعد

مهمان خانه عمه جان بودیم

ته تغاری اش دندان درآورده بود

گردن بند گوش ماهی جلوی چشم دختر عمه ها بالا و پایین می پرید؛

وقتی لی لی بازی می کردیم

روز پر هیجانی بود

حسادت دختر عمه ها گل کرده بود

چند دقیقه مانده به آخر بازی

دستی با غیظ هولم داد

و در حوض وسط حیاط افتادم

آب، سرد بود؛ تب کردم

و سرم شدیدا درد گرفت...

***

آخ ...

باز هم

از حجم بزرگ خیالبافی

سر درد گرفته ام...

  • باران