واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

دعوت شده بودیم

به باغ سبز بزرگی که همین جا بود

همین نزدیکی

دعوت شده بودیم...

اما

شاتوت ها

در معامله با ما خون به پا کردند

گلابی ها پلاسیدند

سیب ها

هزار چرخ زدند

تا هرگز به دست ما نرسند...

...

حالا

مهمان انگورهای مسمومیم!



دقیانوس مرده بود

ما با خیال آسوده به خواب رفتیم

آنها دنیا را پشت رو کردند؛ (کوه ها؛ فرو رفته و دره ها؛ بر آمده!)

و پرچم های فتح را

وسط دره ها علم کردند!

بیدار شدیم!/؟

و از دور پیوسته ی تزویر سرگیجه گرفتیم...

خواب ناکافیست؛

مثل اصحاب کهف به مرگ محتاجیم!

  • باران

گفتند

برای عدالت شعر بگو...

...

باید از خیابان الهام می گرفتم

شهر شلوغ بود

و من خیلی زود

کلمات سوسول لغتنامه را

لابه لای خطوط قرمز از ما بهتران

پشت شاخص های رنگارنگ فقر و فلاکت

زیر پای حقوق سرگردان شهروندی 

گم کردم؛

شواهد می گویند

باید برای عدالت مرثیه بگویم؛

شعر حرف زیادیست!


  • باران

خوابم نمی بُرد

مادر بزرگ گفت

گوسفندها را بشمار و بخواب

(مثل قصه های قدیمی)

یک.. دو.. سه...

خوابم نمی بَرَد

از صدای زوزه ی گرگها

مادر بزرگ نمی داند گوسفندها گرگ شده اند!

 

خوابشان برده است

همه ی گوسفندهای شهر ؛

_ چه شهروندان سر به زیری!_

- چه چوپان مهربانی!  -

(هنوز چند قرص خواب در مشت های چوپان است)

 

گوسفندها دو دسته اند:

_گرگها

_ به خواب رفته ها

 

چوپانها دو دسته اند:

_ گرگها

– قرص های خواب

 

آخرین پرده ی نمایش است:

(مرگ راوی

با بغض های انتحاری شدید

بین آغل به خواب رفته ها)

  • باران

آغاز داستان است:

دیر رسیده ام

و هیچ جنبنده ای در اینجا نیست

گوشم را می چسبانم به ریل قطار

زندگی دارد می رود به ایستگاه بعد

ایستگاه بعد...


مترسک شده ام

میخکوب شده ام روی زمین

و می لرزم

پالس ها از زلزله می گویند؛

آوار درد و دغدغه از در و دیوار

تقاطع خطوط موازی

شکستن ریل

سقوط مترسک، درون گندمزار

گم شدن سوزنبان در ازدحام واگن ها

و گیجی قیدهای مکان لابلای رعشه های زمین؛

اینجا 

ایستگاه ماقبل بعدی است

و ایستگاه آخر است!


ایستگاه آخر است

ولی

پایان داستان باز است...

  • باران

هرگز خوش بین نبودم

و می دانستم

تمام بافته هایم را

گور خواهد بلعید؛

خانه ی خیالم را

روی دهانه ی یک سیاه چاله بنا کرده بودم!

و دیر باور کردم

که تمام این بیابان  

سرشار از حفره های تودرتوست

 

می آید و می رود

حسی مرموز

در دهلیزهای تاریک برزخی که در آنم

در بطن های سرد و بی تپش

وقتی از عاطفه ای در باد

حرف می زنم

از عاطقه ای بر باد!

  • باران

قصه به سر رسید

کلاغ به خانه اش نرسید؛

(خانه اش را فروخته بود!)

  • باران