واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

یکم: بهار برای من آن قدر که در دیگران شعف ایجاد می کند شادی آور نیست. عطر گلهای بهاری گاهی برایم تداعی گر احساسات ناخوشایندی ست که دقیقا نمیدانم از چه حوادثی منشا می گیرند. از بهار بیش از همه بارانش را دوست دارم، اما کویر اشتیاقم به بارانی شدن، هیچ وقت حتی از شدیدترین بارش بهاری هم سیراب نمی شود.

 

 

دوم: از بچگی دل خوشی از تعطیلات طولانی تابستان و عید نداشتم. تعطیلات برایم حکم مرگ انرژی و امید بود و ارمغانش افسردگی!

تنها اتفاق دلچسب روزها ی عید کودکی که پژمردگی آن روزها را کم می کرد دیدن کارتون رابین هود بود که پای تلویزیون میخکوبم می کرد.

 

سوم: حوادث این روزهای کشورهای عربی بیش از حد تحمل دردناک است. عید امسال بیش از هر چیز با بوی خون و عطر شهادت مظلومان آمیخته است. این روزها اخبار نگران کننده مردم مظلوم و ستمدیده عربی علی الخصوص بحرین را که می شنوم پیام سال 42 امام خمینی در ذهنم تداعی می شود: " امسال مسلمین عید ندارند."

 

 

مردم بحرین تکه ای از وجود ما هستند و تعلق شان به ما و تعلق ما به آنها محکم تر از ارتباط عاطفی مان با دیگر مسلمانان است، گرچه حمام خونی که صهیونیست دیوانه در لیبی به راه انداخته است تابلوی مظلومیت مسلمانان لیبی را مدام جلوی چشمان وجدانمان به حرکت در می آورد.

گمان می کنم عید امسال زمان مناسبی برای شاد بودن نیست.

 

چهارم: فخر بهار آنجاست که او را در باغ دلگشایی ملاقات کنی که عطرش را لاله های سرخ، و جلوه اش را شقایق های آتشین، و تازگی اش را خون گرم بیدهای مجنون، و صفایش را نسیم وصل به معشوق رقم زده باشد. خاک جنوب که جذبه اش هر بهار، اشتیاق کوچیدن و پرستو شدن را در احساسات خاک خورده ما زنده می کند، همان باغ دلگشاست که هنوز هم عطر شهادت می پراکند.

دیدار دوباره سید شهیدان اهل قلم برایم تکرار روخوانی درس عشقی ست که او استاد بلا منازعش بود، اما کاش می شد به جای آنکه فقط به لمس ذره ذره خاکی که آوینی را در آغوش کشید بسنده کرد، زیارت نقطه اوج معرفت او را با شناور شدن در موج بلند عرفان او درآمیخت، همچون برخی مریدانش که ذره ذره وجودشان را با عطر معرفت او آمیخته اند و آوینی دیگری شده اند...

یک چیز که در مورد شهید آوینی اذیتم می کند داستان شهادت او ست، حس می کنم تقدیر این نبود که او به این زودی کوچیدن آغاز کند. باورم این است که اگر تعلل امکانات نبود او حالا زنده بود و عطش شیفتگان "معرفت واژه ها "یش را، در این روزها که تشنگی دوستان انقلاب برای نوشیدن جرعه های معرفت او بیش از حد است پاسخ در خوری می داد...

..........................................................................

پی نوشت:  

درد دل جمعی از شیعیان بحرین با آیت الله خامنه ای!

- اگر محدودیت های معمول را نداشتم مشتاق بودم با مسلمانان مظلوم بحرین همرزم باشم.

- جمعه 27 اسفند راهی سرزمین نور می شوم، این احساس گاهگاهی به قلبم سرک می کشد...حلال کنید!

- بهار مبارک!

  • باران
پرده اول/ کلاس انشا

خانم شمس هنوز توی صندلی اش درست جا به جا نشده که نگاهی به لیست بچه ها می اندازد و مریم را برای خواندن انشا صدا می زند. مریم حال خوشی ندارد. نگران است ... با اکراه دفترش را باز می کند... نگاه بچه ها روی دستهای لرزانش کلید می شود اما او بی اعتنا به همه چیز نگاه مضطربش را روی کلماتش می دوزد و بعد متنش را بی مقدمه می خواند: 

به نام خدا. تحلیل شما از روز جهانی زن چیست؟ تقاضای برابری بی ضابطه و فارغ از شروط زن و مرد به این مفهوم است که اساسا چیزی به اسم زن از ادبیات دینی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی ملتها حذف شود. در صورتی که شرایط جوامع به سمت تحقق چنین امری پیش بروند هویتی به نام زن چیز نامفهومی خواهد بود. خواسته فمنیستها برابری زن با "مرد" است به عبارت بهتر فمنیستها خواستار مرد شدن هستند. (سارا ته کلاس نشسته و با بغض مریم را ور انداز می کند و آهسته غرولند می کند.)

مریم ادامه می دهد: از نظر فمنیستها زنانی موفقند، که نقش های مردانه را خوب ایفا می کنند. و زنانی که خود را فدای خانواده می کنند و قائل به مردانه و زنانه بودن نقشها و تفکیک وظایف اند عقب مانده و تیره بخت اند.

در ِ کلاس با چند ضربه نواخته می شود. مریم سکوت می کند. خانم شمس با عجله در را باز می کند و با اشاره مدیر از کلاس بیرون می زند. پشت در کلاس خانم شمس و مدیر پچ پچ می کنند. مینا گوشش را به در می چسباند اما چیزی دستگیرش نمی شود...یک دقیقه بعد مریم وسایلش را جمع می کند، دفتر انشایش را روی میز می گذارد تا ادامه مقاله اش را بخوانم، و بعد با چشمهای غصه دار کلاس را ترک می کند. حال پدرش بدتر شده و دوباره مهمان سی سی یو ست. نگاهم که به خط کج و معوجش می افتد اضطرابش را بهتر درک می کنم. به زحمت کلماتش را می خوانم:

مدعیان حقوق زن انگار تدبیر خلقت را فراموش کرده اند. نیاز انسانها طوری طراحی شده که دو جنس با دو زاویه دید متفاوت قادر به تامین آنها هستند. اگر فقط یک کار عمده یعنی قدرت ازدیاد نسل را به بهانه برابری از زنان بگیرند چه اتفاقی برای بقای نسل انسانها به وجود می آید؟

 

با احتساب نقایص بزرگی که آشکارا هویت زن را مورد تهاجم قرار می دهند و به بهانه برابری او را از حقیقت هستی اش جدا می کنند و به سوی تثبیت صفات مردانه پیش می برند، روز جهانی زن چیز نا مفهومی خواهد بود و درست تر آن است که "روز جهانی مرد" وارد تقویم مناسبتهای بین المللی شود، گرچه با تحقق مرد شدن زن همه روزها روز مرد خواهد بود و چیزی به اسم مرد و زن به تفکیک برای نام گذاری ایام وجود نخواهد داشت. با این بیان از زن بودن فقط ژنتیک آن در آزمایشگاه تشخیص ژنتیک قابل درک و تشخیص و مبنای تفاوت و موید وجود موجودی به اسم زن خواهد بود. از طرفی تقاضای برابری جنسیتی هر چند در نگاه بی تعمق اولیه به نفع زن انگاشته می شود اما نتیجه آن تامین خواست مردان است. آیا حذف حجاب به بهانه برخوداری از آزادی پوشش -همچون مردان- در نهایت به نفع مردان نیست؟ مردانی که محرک اولیه آنها در بهره گیری جنسی از زنان همین برهنگی زنانه است. چیزی که مقدمه لذت بردن رایگان و بدون هزینه از زنان را برای مرد فراهم می کند همین برهنگی ست. از این زاویه نیز روزی که فمنیستها به تحقق آرمانهای خود دست بیابند آرمانهای مردانه محقق شده اند، در این صورت روز مرد مفهوم درست تری خواهد داشت. دفترش را می بندم و سر جایم می نشینم .

معصومه انشایش را با لبخند معنی داری شروع می کند: مردها انگل های فرصت طلبی هستند که به دیواره اعتماد زنان می چسبند و جان شان را می مکند. خنده بچه ها همه کلاس را برداشته، خانم شمس لبخند تلخی می زند. گویا داستان غم انگیزی را در دفتر خاطرات ذهنش مرور می کند. زهرا با خنده می گوید: «انقدر بی انصاف نباش بعضیهاشون هم زندگی همسفرگی دارند.» نرگس از ته کلاس داد می زند: «طنز نوشتی؟» سارا با بغض می گوید: «عین واقعیته» و بعد ساکت می شود. سیمین به بازویم می زند و می گوید: « بچه طلاقه، با مادر بزرگش زندگی می کنه. انگار می خوان باباشو اعدام کنند». رنگم می پرد. می پرسم: «مگه جرمش چیه؟ » سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید. و من تا ته قضیه را می خوانم... کلاس به هم ریخته. خانم شمس نگاهی به ساعتش می اندازد و چشمش را به در می دوزد، انگار منتظر است هر چه زودتر زنگ بخورد، کلاس حسابی خسته اش کرده...

 

پرده دوم/ ته حیاط،، دستشویی، آبخوری و...

با بچه ها پشت آبخوری زیر سایه چنار پیر حیاط ایستاده ایم و درباره تشکیل انجمن آنتی فمنیسم و کارهایی که باید انجام بدهیم حرف می زنیم که سروکله سارا پیدا می شود. چند ثانیه توی چشمهایم زل می زند و بعد یک کشیده آبدار نثار صورت استخوانی ام می کند. بچه ها هاج و واج مانده اند. شستم خبر دار می شود که حرفهای من و سیمین را سرکلاس شنیده است. با عجله و عصبانیت که از کنارمان رد می شود ماژیک ازجیبش می افتد. ثریا می گوید: «حتم دارم روی در و دیوار دستشویی چیزی نوشته.» کنجکاو می شویم و به همه دستشویی ها سرک می کشیم. چند ثانیه بعد فاطمه داد می زند: «پیدا کردم بچه ها، اینجاست.» در دستشویی را که باز می کنیم روی دیوار روبرو درشت نوشته اند: مردها انگل اند...

 

پرده سوم/ کلاس جانور شناسی

هلیا یک صورت زنانه روی تخته نقاشی می کند، بعد با یک تکه گچ رنگی برایش رژ لب می زند. فروغ، یک سبیل کلفت پشت لب زن می کشد، و کنار عکس می نویسد: زری پلنگ! بچه ها جلوی تخته سیاه تجمع کرده اند و بلند بلند می خندند. نیش همه تا بناگوش باز است. نرگس زیر عکس درشت می نویسد: 8 مارس روز جهانی مرد مبارک!

 

پرده چهارم/ گلزار شهدا

مریم با قاب عکس پدرحرف می زند و گریه می کند، مادر روی سنگ مزار شهید ازحال رفته است. روی یک پلاکارد بزرگ نوشته اند: علی جان شهادتت مبارک. سارا به شدت گریه می کند، انگار پدرش را از دست داده. زیر چشمی نگاهش می کنم و توی ذهنم رفتارهای متناقضش را مرور می کنم.

هوای گرفته ای ست، باران نم نم می بارد...

  • باران

دوران سختی را می گذراند. افسردگی و بی حوصلگی شبهای بلند زمستانی اش را غیر قابل تحمل کرده بود. احساساتش یخ زده بودند. روحش قندیل بسته بود. حتی کرسی منقلی مادر بزرگ هم دیگر برای دل منجمد او گرمایی نداشت. چشمهایش سیاهی می رفت. عین وقتی که تب 40 درجه داشت و همه چیز و همه جا را سرد و تاریک می دید، انگار توی یک سیاهچاله بزرگ مکیده می شد. نمی دانست علت این همه چیست. تنها نقطه امیدش آمدن بهار و طراوتش بود.

بهار که شد غنچه های سرخ درد توی سرش شکفته شدند. یک تومور بدخیم داشت مغزش را می خورد. درد همچنان که در سرش ریشه می دواند هستی اش را قاچ قاچ می کرد. همه جای مغزش ترک ترک شده بود. شادابی از کوچه باغ زندگی اش قهرکرده بود. گل امیدش داشت پلاسیده می شد و هر بار که درختی شکوفه می زد تکه ای از حیاتش در خاک فرو می رفت. او داشت از این جا می رفت...

تابستان از راه رسیده بود تا آخرین بازمانده رمق را ازجانش بگیرد. سرش داغ داغ بود و دائم عرق می ریخت. تب، سر گیجه، سر درد، تهوع...تاب و توانش را ستانده بود. دلش عجیب هوس باران کرده بود اما دریغ که شدت گرما فرصت ابری شدن و باریدن را از هوا گرفته بود. نبضش خیلی تند می زد. حالا دیگر برای سر کشیدن یک جرعه تنفس بی درد له له می زد.

 

دفتر زندگیش به فصل پاییز رسید. رنگ و رویش زرد و پژمرده بود. بوی مرگ از اتاقی که ثانیه های احتضارش را ثبت می کرد به مشام می رسید. ته چشمهای بی فروغش می شد نارنجی پاییزی را که همه جا را رنگ زندگی زده بود، دید. غروب که چادرش را روی دختر شلوغ شهر کشید او دیگر رخت کهنه زندگیش را دور انداخته بود، در حالیکه همچنان چشم به راه "باران" بود...

توی دفترخاطراتش نوشته بود: پاییز فصل زندگی ست!

.................................................................

پ.ن : 

- خدا به جانهای خزان زده نزدیکتر است.                                                                                     

- مصلحت نیست که نقشی بکشم از دل گنجشک...                                                                                     

  • باران
 اپیزود اول/ فصل زندگی

از ضلع شمالی گلزار شهدا که وارد می شوی به میهمانی قطعه کوچکی از بهشت دعوت میشوی با فرشتگان ناشناسی که میزبانی ات می کنند. اینجا سنگ مزار شهدا میزبانان ناشناس را این گونه معرفی می کنند: مجاهد عراقی شهید...

نمی توانی قدم در این قطعه ظاهرا خاموش از بهشت بگذاری اما دو قطره اشک التیام بر آتشی که غربت فرشته های خونین بال خدا بر دلت می گذارد نریزی. نمی دانم این مجاهدان عراقی که جغرافیا دراندیشه بلند عاشورائی شان یک شوخی دردآور بود و مرزشان را جنون و شهادت رقم می زد از کجا آمده اند؟ از مهاجرینی بوده اند که در وطن زندگی می کردند یا اسرایی که درسهای شهادت پرور اسلام نقش عشق بر قلبهای پاکشان حک کرد یا...اما هرچه هست از سنگهای مزاری که نه نمی از گلاب اشک شستشویشان کرده و نه گل پرپری به نشانه وفاداری زینت شان بخشیده و نه شمع روشنی به علامت فروغ ابدی شان بر سینه دارند بوی غربت را خوب حس می کنی، اما نمی توانی باور کنی که فوج ملائک از اوج آسمان عنایت خداوند سنگفرش مزار این شهدای غریب را با گلاب بهشتی شستشو ندهند و یاس های بهشتی بر این خانه های کوچک نپراکنند و قطرات طراوت و شادابی روی این یادگارهای همیشه زنده نپاشند. این را از جاذبه ای که اینجا برای تو دارد و عشقی که به ماندن در این نقطه نورانی داری و تازگی ای که در روح مرده ات دمیده می شود و سروری که علیرغم حزن و اندوه غربت قلبت را به تپیدن وادار می کند می توانی بفهمی...

اینجا قصر مردانی ست که مرگ را به بازی گرفتند و برای شهادت، نامه فدایت شوم نوشتند و لیلی شهادت را در آغوش جانشان کشیدند و این چنین مجنون شدند...

 

اپیزود دوم/ فرار از حقیقت

در مجلس ختم یک دختر هجده ساله نشسته ام که خود سوزی کرده است. موضوع صحبت خانم سخنران به سبب تشابه اسمی دخترک و همسر پیامبر اکرم(ص) تشریح سختی هایی است که خدیجه (س) در راه همراهی پیامبر به جان خریده است. اما زن اصرار دارد تشابه اسمی را بهانه ای کند برای تقدیس دخترک؛ تنها راهی که برای تسلای مادر داغدیده سراغ دارد...

تمجیدهای چاپلوسانه زن وقتی به اوج می رسد که کار دخترک را استقبال از مرگ قلمداد می کند و این داستان غم انگیز را با آب و تاب بازگویی می کند! طوری از خطای او حرف می زند که گمان می کنم عده ای تصور مثبتی از خودکشی پیدا می کنند! با خودم فکر می کنم کجای این کار استقبال از مرگ است. این رها شدن از تلخی هایی ست که روح لوس بعضی از ما آدمها قدرت تحملش را ندارد. این کار فرار از حقایقی است که جرات مواجهه با آنها را نداریم. این کار با استقبال شهدا از مرگ برابر است؟

 

اپیزود سوم/ جنگ و گریز

خیابان مثل همیشه شلوغ است. ماشین در سرازیری خیابان حسابی سرعت گرفته. راننده مفلوک برای توقف تقلا می کند اما ترمزش بریده. دست پاچه و سر در گم است. کنترلش را از دست می دهد و یکراست با زنی برخورد می کند که با بچه هشت ماهه اش کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است .

 ...

اطلاعیه مرگ نیره را درست روبروی دفتر گروه زیست شناسی دانشکده علوم روی دیوار چسبانده اند. باورش برایم سخت است، به چشمهایم اعتماد نمی کنم و بچه ها را خبر می کنم. همه انگشت به دهان مانده اند. مریم هاج و واج می پرسد، یعنی نیره مرده؟!!

دکتر صدوقی از بچه ها در باره نیره سوال می کند. زهرا جواب میدهد، همین هفته پیش تلفنی حرف زدیم چیزیش نبود. منشی دفتر گروه را سوال پیچ می کنیم. توضیح می دهد که همسر نیره اطلاعیه را صبح تحویل دفتر داده و رفته اما چیزی از علت مرگ نگفته. یک ربع بعد شایسته جواب را پیدا می کند:... رفته بود واکسن پسر هشت ماهه اش را بزند. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود، و با تاسف ادامه می دهد: تصادف کرد، انگار ماشین، ترمز بریده بود...

...

خیابان مملو ازماشینها و آدمهاست، آدمهایی که هر کدام سودایی برای زیستن در سر دارند و راه هایی برای مبارزه با مرگ را آزمایش می کنند. اما مرگ همیشه پیروز است، مگر آنکه تو مرگ را به بازی گرفته باشی...

  • باران

مارها از آستین انقلاب بیرون زده اند

و افعی ها دهان باز کرده اند برای بلعیدن

و "سهم" شان را از انقلاب می خواهند

و سهم شان از انقلاب، همه انقلاب است

"فرزندان ناخلف" نیت کرده اند انقلاب را با ولع تمام ببلعند

 

***

"چنج مَن" هنوز هم با خمیر دندان "نستله" مسواک می زند

و خنده روی دهان گشاد " ایهود باراک" می نشاند

وقتی دهان گشادش را باز می کند

و قلب سیاه "باراک" را شاد می کند

وقتی با " تایمز" و "بی بی سی"  و "voa" و...مصاحبه می کند

و بوی بلاهت می پراکند

وقتی که آشغالهای دهانش را تف می کند

 

او برای تروریستها اشک تمساح می ریزد

و برای خانواده " شعبان بی مخ " ها خود شیرینی می کند

از بس شیرین می زند

و اصرار دارد که برای "پیراهن عثمان" جشن تولد بگیرد

اما "عمار" را به کشتن می دهد

و ککش نمی گزد

 

***

" اسکیزوفرن" به سیم آخر زده است

و در "بالاترین" طبقه توهم قدم می زند

او علف های هرز را مردم می بیند

و آنارشیسم را انقلاب

و غول های سبز را به جنگ لاله ها ی سرخ می فرستد

و سر آرمانهای " امام" را پای  وعده های "شیطان بزرگ" قربانی می کند

و همچنان خون می بلعد

اما سیر نمی شود

و برای مکیدن خون انقلاب

بخشنامه کتبی می نویسد

و به مدیریت بحران ابلاغ می کند

و با اینکه جوهر "خودنویس" ش آمریکایی ست

و بابت هر " کلمه" 

دلار دلار اعانه سبز جمع می کند

اما همچنان صندلی قدرتش سه پایه دارد

و مردم را کم دارد

 

***

انقلاب به " ژاله " های خونین عادت کرده است

اما

مختار به خون خواهی برخاسته است

و به انتقام مصمم است

حتی اگر خولی در خانه تیمی رجوی پناه گرفته باشد

و عبیدالله زیر پرچم حمایت های لجستیکی شیطان بزرگ اردو زده باشد

وعمر سعد به سوت و کف " پیرزن حقوق بشر" دلخوش باشد

 

مختار به دو قدمی "میدان اعدام" رسیده  است...

 

.......................................................................

پی نوشت: اگر کسی سراغی از " آتشفشان بصیرت" گرفت، "علی مطهری" را به او نشان بدهید!

  • باران