روی صندلی اتوبوس نشسته ای و از پشت شیشه های
خاک گرفته و کثیف، چشم به بیرون از اتاقک تنگ آهنی دوخته ای. تا چشم کار می کند
بیابان است و بی پایان. زمان هم انگار با وسعت بیابان کش می آید و لحظه های مانده
تا مقصد بیشتر از آن هستند که بتوانی بشماری شان. با خودت فکر می کنی پس این
بیابان کی تمام می شود؟ نقطه نورانی سرزمینی که جاذبه اش مرا با خود برده است
کجاست؟
هرچه می روی اشتیاقت برای دیدن و
رسیدن به سرزمین نور بیشتر می شود و صبرت کمتر ....
گاهی که اتوبوس هیکل سنگینش را در
پیچ و خم های حلزونی جاده با سرعت زیاد جابه جا می کند و تکانه های شدید ش را خوب
احساس می کنی، خون ترس به رگهای صورتت هجوم می آورد و هر آن منتظر هستی که طبیعت
کار خودش را بکند و صورت شیشه ای اتوبوس روی خشونت آسفالت داغ جاده های جنوب کشیده
شود و تو و تن سنگین اتوبوس و همه مسافرانی که گاه با خیال آسوده به خواب
رفته اند وسط جاده متلاشی بشوی و جانت را هدر بدهی؛ یک جور مرگ بی حاصل، مرگ بی
هدف،...
حالا یک فکر مثل خوره به جانت
افتاده که رهایت نمی کند: « اگر اینجا حادثه ای برایم رقم بخورد که به مرگم منتهی
شود، به مرگ افتخار آمیزی که برای خودم تصور کرده ام می رسم؟ اصلا چه جاذبه
ای مرا به این جاده های بی انتها کشانده است؟ چه نیتی از این سفر برای خودم طراحی
کرده ام که مرگ احتمالی ام نیست شدن نباشد؟ »...
می دانی که باید نیتت را خالص
کنی، باید در سبیلی حرکت کنی که الی الله باشد و اگر مرگ به سراغت آمد مرگی منطبق
بر ویژگیهای شهادت باشد... پس، زمان را عقب می کشی، به سالهای جنگ، سالهای 59،
60،...64، 65... و با رزمنده های بی باک جبهه اسلام همراه می شوی؛ حالا یک بچه
بسیجی هستی، توی اتوبوس نشسته ای تا به سرزمین نور بروی، برای جنگیدن با دشمن،
برای کشته شدنی افتخار آمیز، برای شهادت...
***
با غواصان از جان گذشته همراه می
شوی؛ شب 20 بهمن 64 است، عملیات والفجر 8 آغاز شده و اروند وحشی تر از همیشه
است. به آب می زنی، با شنا گران شجاعی که فریاد استمداد شان، نجوای "یا فاطمه
الزهرا" ست. آب سرد است، کرخت می شوی، نفست بند می آید. موجهای دیوانه و سرکش
بر سرو صورتت می کوبند، جزر و مد آب، همه توانت را گرفته است... اما امواج سرکش
اروند، رام اراده آهنین مردان مرد می شوند. از اروند عریض و پرخروش گذر می
کنی... آن سوی اروند، شهر فاو زیر پای اراده مستحکم غواصان از آب و آبرو گذشته، به
لرزه در می آید... فاو پس از 78 روز، حالا در مشت رزمندگان مچاله می شود... ساعتی
بعد پرچم گنبد امام هشتم روی گنبد مسجد فاو به احتزاز در می آید، اما جای خالی
یارانی که از آب به آسمان رسیده اند دلگیرت می کند...
***
دشمن در وسعت زیادی از سرزمین
شلمچه آب رها کرده است. عملیات کربلای 5 در شرایط بسیار سخت رقم می خورد؛ عملیاتی
با اعمال شاقه! تانک و توپ و تجهیزات، در باتلاقی از نامردی دشمن از حرکت ایستاده
اند. نیروها را به راحتی نمی شود منتقل کرد.
دشمن همه انرژی اش را روی سرت
خالی می کند. پاهایت سنگین تر از آنند که قدم از قدم برداری. اما " یا
زهرا" رمز حرکت است. یا زهرا می گویی و می روی. زیر پایت آب است و آسمان
بالای سرت آتش می بارد. وجب به وجب کربلای شلمچه از خون همرزمانت سرخ می شود. لاله
ها یکی یکی روی زمین می افتند. حسین خرازی به آسمان پر می کشد، عباس دقایقی،
میثمی، کلهر و... آب و آتش را به آسمان پیوند می زنند...هر طرف که سر می گردانی
لاله ای سرنگون به خاک افتاده است. عطش نزدیک است هلاکت کند. سرت را در آب لجن
مانده در زمین شلمچه فرو می کنی و با ولع می بلعی... جنازه عراقیها توی آب
افتاده... سرت را که بالا می آوری خیلیها را می بینی که از همان آب می
نوشند... صحرای محشر است انگار...
***
قدم در فکه می گذاری و درعملیات والفجر
مقدماتی همسنگر بچه هایی می شوی که همه بین 15 تا 20 ساله اند؛ بچه های رزمنده
گردان های کمیل و حنظله ؛ قاسم ها و علی اکبرهای کربلای فکه...
کانال کمیل و کانال حنظله مملو از
تجهیزات انفجاری و مین های والمری ست. دشت مسطح فکه در تیر رس و دید مستقیم
بعثیهاست. بچه ها عملیات والفجر مقدماتی را از کانالها شروع می کنند. عراقی ها خاک
کانالها را از منطقه خارج کرده اند تا بسیجیها خاکریزی برای پناه گرفتن از
تیر رس دشمن نداشته باشند. تک تیر اندازهای عراقی منتظرند سرت را از کانال بیرون
بیاوری تا مغزت را متلاشی کنند...
همه جا پر از مین و موانع
بازدارنده است. بچه ها در محاصره اند و در کانالها گیر افتاده اند. آب، غذا،
تجهیزات رو به اتمام است و امکان رساندن تدارکات به بچه ها وجود ندارد. اما اراده
بسیجی محکمتر از استحکامات است. همسنگر نوجوانت با زحمت خودش را از کانال بالا می
کشد تا آبی برای لبهای قاچ خورده بچه ها بیاورد. سقای نوجوان پس از چند ساعت پیاده
روی اندکی آب فراهم می کند و به سمت کانال می آورد، اما همینکه به کانال نزدیک می
شود اولین خمپاره دشمن دستش را قطع می کند. سقا تقلا می کند و چند قدم به کانال
نزدیک تر می شود... خمپاره دوم ظرف آب را سوراخ می کند. سقا دست بردار نیست. باید
باقی مانده آب را هر طور که هست به بچه ها برساند. سقا به لبه کانال می رسد اما
گویا خدا نمی خواهد دست خیس او به لب ترک خورده بچه ها برسد، اینجاست که خمپاره
سوم جسم پاک سقای نوجوان را پودر می کند...
عراقی ها با بلندگو از بچه ها می
خواهند که تسلیم شوند، بچه ها با آخرین رمق فریاد «الله اکبر» سر می دهند...
کانال حنظله کربلا شده است. تاب و
توان بچه ها رو به پایان است. بی سیم چی گردان حنظله از پشت بی سیم حاج همت را طلب
می کند.حاج همت صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط می شنود: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بی سیم دارد تمام می شود. عراقی ها
عن قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خدا حافظی می کنم...
حاج همت به پهنای صورت اشک می
ریزد: بی سیم را قطع نکن... حرف بزن.
هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن.
بی سیم چی: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که
فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم...
گردان حنظله آسمانی می شود...
آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدای گردان حاوی این جمله های سوزناک و ماندگار
است:
امروز روز پنجم است که در
محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را
هلاک کرده است، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند، دیگر
شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه سلام الله علیها.
اسیر می شوی. همراه با باقی مانده
بچه های گردان حنظله که هر کدام تیر و ترکشی در بدن دارند. عراقیها بدن های
مجروح را کشان کشان با خود می برند.
نوجوان رنجور دستش را روی شکمش که
تیر خورده گرفته است و با صدای ضعیفی ناله می کند: " یا حسین، آب... یا حسین،
آب..."
افسر عراقی یک قمقمه آب را جلوی
چشم کم سوی پسرک تا آخر سر می کشد، نوجوان به یاد کربلا زمزمه می کند: السلام علیک
یا ابا عبدالله...
افسر تنومند عراقی این کنایه را
تاب نمی آورد و با سیلی محکمی جسم تکیده بسیجی را به خاک می اندازد. نوجوان، بی
رمق روی زمین افتاده است، دستش را روی صورت استخوانی اش می گذارد و این بار زمزمه
می کند: السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)...
***
جنگ تمام شده است...
بچه های تفحص پیکر پاک 120 شهید
گردان حنظله را در کربلای فکه کشف کرده اند. آنها در فکه به سیم های تلفنی رسیده
اند که از خاک بیرون زده است. رد سیم ها به یک دسته از شهدا می رسد که دست و
پایشان با این سیم ها بسته شده است،... شهدایی که زنده به گور شده اند. اجساد
مطهری هم کشف شده اند که قبل از شهادت آنها را آتش زده اند...
با آوینی و دوستانش راهی فکه می
شوی تا روایتگر حماسه مظلومیت حنظله های جوان گردان باشی!
چند قدم مانده تا قتلگاه بچه های
گردان، پایت روی یک مین والمری با قریب 2500 ساچمه گداخته می رود و ...
حالا حس می کنی گنجشک کوچک جانت
پرستو شده است...