دبیرستانی که بودم می دیدم که همکلاسیهایم
حرفهای زیادی دارند که با هم و برای هم بزنند، اصلا گمان می کنم پرحرفترین موقعیت
برای دختران همین سن و سال باشد.
کم حرف تر از بچه ها بودم، عادت نداشتم
اعتقاداتم را تبدیل به وعظ و خطابه کنم و بابت شان منبر بروم، اعتقادات مذهبی ام
را هر وقت لازم بود و نیاز به دفاع داشت خرج میکردم، در عین حال معلوم بود چه تیپ
مذهبی ای دارم، مواضع هم را خوب می شناختیم و عکس العملهای طرف مقابل برایمان قابل
پیش بینی بود. درباره سوژه های اجتماعی هم کمتر فرصت و نیاز به اظهار نظر بروز
میکرد. نتیجه حرف زدن و بحث کردن، چیزی جز عذاب وجدانی نبود که حسابی آزارم میداد؛
این را یکی دوبار تجربه کرده بودم.
...
زندگی در خوابگاه دانشجویی چیزی بود که همیشه
در آرزویش بودم؛ حسی که از نوجوانی هم با من بود؛ همان روزها که آرزو میکردم در یک
مدرسه شبانه روزی درس بخوانم وهیچ وقت محیط دلچسبش را ترک نکنم؛ حس استقلال طلبانه
ای که تا دانشگاه هم با من بود.
با وجود آن همه عشق و علاقه ام به زندگی
خوابگاهی، تنها فرصت یک ترم حضور در خوابگاه را پیدا کرده بودم تا همه عشقم با
اتفاقاتی که در آنجا برایم می افتاد به نفرتی همیشگی تبدیل شود.
یک روز با بچه های اتاق درباره اینکه چرا صدا و
سیما دست از پخش موسیقی سنتی برداشته و به نوع کلاسیک و رپ و...رو آورده بحث می
کردیم. با اینکه عادتم ارائه نظرات شخصی نبود، اما آن روز بی هیچ سوء نیتی، تحلیل
آبکی خودم را تحویل هم اتاقی ها دادم و گفتم به نظر من این سبک ترانه ها- که
محتوای تغییر یافته ای دارند- بیشتر برای جذب جوانهایی که به شنیدن متن های مبتذل
عادت کرده اند، و تغییر تدریجی ذائقه آنها به سمت شنیدن محتویات سالمتر، مورد
اقبال رسانه ها قرار گرفته اند و شاید علت توجه صدا و سیما به این نوع
موسیقی همین باشد...
هنوز- به قول کرباسجی در جلسه دادگاه – کلامم
منعقد نشده بود که "شیوا" با عصبانیتی باور نکردنی، توپ و تشرش را به
سمت من حواله کرد و با کینه تمام، تحلیلم را زیر سوال برد و از جملات توهین آمیز،
هرچه در چنته داشت نثارم کرد. هاج و واج مانده بودم؛ نمیدانستم کجای حرفم به کجای
احساسش برخورد کرده که این طور داغ کرده و بالا و پایین می پرد...
داد و فریادهایمان که تمام شد و دعوایمان که
فروکش کرد و شیوا از اتاق بیرون رفت، بچه ها برایم توضیح دادند که چند روز پیش،
شیوا درباره اینکه از بچگی عادت به شنیدن همه جور ترانه ای داشته و حالا هم
نمیتواند این عادتش را ترک کند حرف زده و حالا به گمان اینکه من هم از این موضوع
اطلاع داشته ام و از روی عمد این بحث را پیش کشیده ام که تحقیرش کنم از در اعتراض
وارد شده...
دلم گرفت...بیشتر به خاطر برخورد بدی که جلوی
چشم بچه ها با من داشت....قهر توی کارم نبود اما کمی کم محلی را حق خودم میدانستم،
گرچه کم کم بی خیال قضیه شدم و خیلی زود اوضاع برای همه عادی شد.
...
حالا یک اتاق مجازی دارم که گاهی حرفهایم را
آرام و با احتیاط از پنجره اش بیرون می ریزم، اما هنوز هم همه برداشتهایم را دربست
تحویل خلق الله نمیدهم، گاهی هم که احساس نیاز به حرف زدن دارم- بیشتر درباره
احساسات شخصی ام- حرفهایم را با کنایه، غنی سازی میکنم تا اثر تخریبی اش کاهش
پیدا کند.
مسلما اینکه هرآنچه را که در سرمان میگذرد لخت
و عریان در معرض قضاوت بگذاریم اشتباه است، باید ضوابطی تراوشات ذهنی ما را مدیریت
کند، باید یادمان باشد که روی خطوط قرمز پا نگذاریم، از محدوده ممنوعه عبور نکنیم
و احترام آزادی بیان را داشته باشیم.
یک امر آزار دهنده این است که ما به خودمان حق
بدهیم که صاحب افکاری را که نمی پسندیمشان، به گونه تحقیرآمیزی محاکمه کنیم و دلیل
محکمه پسندمان هم این باشد که نوشته یا گفته او را توهین آمیز بدانیم، و در همان حال،
امر بسیار خنده دار این است که افکار منتشره خودمان عمیقا بار توهین آمیز داشته
باشند، یا انتشارشان در ملا عام به دلیل ملاحظات دیگری زشت باشد اما اعتماد به نفس
کاذب، آنچنان تسخیرمان کرده باشد که "شیوا" گونه رفتار کنیم اما ککمان
هم نگزد...
اگر من به آزادی بیان – در چارچوب ضوابط معقول
و منطقی- پابندم باید این حق را برای دیگری هم بپذیرم، و آنچه را که از هضمش
ناتوانم با تمسخر و تحقیر بی ارزش نکنم. و گاهی اوقات به مغزم اجازه بدهم که بدون
ذهنیت و با دقت بیشتر درباره محصول ذهن دیگران قضاوت کند؛ شاید حقیقت همانگونه که
هست جلوه گر شود.