واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

بار دیگر

هبل

روی کعبه ی ابراهیم سایه انداخته است

با ورژن جدید؛

صحیفه ای در دست و مشعلی در اوج؛ (آیسیس؛ بنای آزادی)

و قربانی های مستمر

همچنان، رمز بقای ناخدا پرستان اند؛

و امروز

رسول آزادگی 

قربانی شد

پای isis

پای سلمان، بن سلمان، شاهزاده های نامسلمان

اما

شاه سلطان حسین

در ملجأ خداپرستان

آن قدر در خواب مصلحت فرو ماند

تا نا دیپلماتهای انقلابی

ابلیسک های تشنه را سنگباران کردند

و رو سیاهی 

به دیپلماسی ماند!

  • باران

ذهنم مدتی درگیر این مسئله بود که اگر هدف امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با ظلم بود (که بود) پس علت اصرار ایشان به دوری از کوفه و بازگشت به مکه بعد از مواجهه با حر چه بود؟ از طرف دیگر علت اصرار ایشان به مبارزه با یزیدیان در کربلا با وجود تلاش ایشان برای دوری از مواجهه با آنها چه بود؟ بهترین پاسخ به این پرسش را در کتاب تاملی در نهضت عاشورا از رسول جعفریان یافتم. پاسخی که برای من قانع کننده و قابل قبول است.

این متن همچنین پاسخی است به دیدگاه مخدوشی که معتقد است امام (ع) به قیمت مذاکره با دشمن و کوتاه آمدن از موضع حق حاضر به دست برداشتن از مبارزه و ممانعت از وقوع جنگ بوده اند!

و اما بعد؛ امام حسین(ع) با چه هدفی قیام کرد؟

یک طرح چهار مرحله ای می تواند به این سوال پاسخ بدهد:

مرحله ی اول از زمان حرکت امام(ع) از مدینه به مکه است که ویژگی عمده ی آن اعتراض به حاکمیت یزید است، اینکه بعدا چه خواهد شد بسته به تحولاتی است که پس از آن پیش می اید. این هدف، تا زمانی است که امام تصمیم به رفتن به کوفه نگرفته اند.

 

مرحله ی دوم از زمان تصمیم به رفتن به کوفه آغاز می شود و تا رسیدن به سپاه حر ادامه دارد. ابتدا نامه های مردم کوفه می رسد که امام تصمیمی نمی گیرند. بعد نمایندگان مردم کوفه می آیند که موضوع جدی تر می شود. امام نماینده ای را برای بررسی اوضاع به کوفه اعزام می کنند. بعد از آمدن نامه مسلم، امام که اطمینان سیاسی پیدا کرده اند به سمت کوفه حرکت می کنند. اینجا هدف تصرف کوفه و عراق است. این مرحله ادامه دارد تا زمانی که خبر شهادت مسلم به امام می رسد که امام احساس می کنند دستیابی به آن هدف دیگر مقدور نیست اما هنوز احتمال پیروزی هست چون همه چیز در مسلم خلاصه نمی شود.

 

مرحله سوم از زمان رسیدن سپاه حر شروع می شود. این زمانیست که حر می کوشد تا امام را به کوفه برده و تسلیم ابن زیاد کند. در اینجا هدف امام گریز از دست ابن زیاد و اصرار بر نرفتن به سمت کوفه است. امام(ع) پیشنهاد بازگشت به مکه را  مطرح می کنند که همچنان تا زمان آمدن سپاه عمر سعد به کربلا ادامه دارد. حر مانع بازگشت امام(ع) به مکه می شود و در نهایت، امام  راهی میانه را انتخاب می کنند که به کربلا می رسد.

امام می کوشند تا هرچه بیشتر از کوفه فاصله بگیرند. در این مرحله هدف، دور شدن از فضای خشن کوفه است و تا زمانی ادامه دارد که سپاه کوفه، امام را در کربلا متوقف می کند و اصرار دارد که آن حضرت یا با یزید بیعت کند یا آماده نبرد باشد.

 

مرحله چهارم  همین جاست که امام شهادت را بر می گزینند.

اینجا نه دیگر بحث حکومت است، نه گریختن مصلحت جویانه از دست دشمن، اینجا پای عزت و شرافت و شهادت در میان است و امام این را به عنوان یک هدف می پذیرند.

  • باران

لکه ها را می شمارم:

یک... دو... 

هفت... هشت... نه...

صد... 

صدو سی و نه؛

 

بعد از زمستان

صندلیها را 

باید شست

رنگ یک شنبه ها را 

عوض باید کرد

یک به یک، زغالها را

دور باید ریخت...

  • باران

"عابران نادیپلمات توجه کنند:

تابلوی خیانت

هر روز به روز می شود؛

دیروز

کیف های چرم  انگلیسی

در دست سبز مجلسی ها

امروز 

چکمه های چرم آمریکایی

روی فرش قرمز دولتی ها

مراقب وطن فروشان لغزنده باشید

آنها همیشه انحراف به چپ دارند!

و با تکنیک فرار به جلو پیش می روند

و بعد از هر پیچ، ناباورانه ریزش می کنند"؛

 

(تابلو نوشته؛ جاده انقلاب، بعد از پل بصیرت...)

  • باران

خاطرم آزرده ست ،

خانه خاطره هام آشفته!
،دکور ناقص احساساتم
چیزی از جنس صفا کم دارد

باز ، باید بروم تا دیروز

تا ته کوچه دلتنگیها

باز باید بکنم پنجره ها را از نو

،پرده ها را باید

بتکانم در باد

،آب باید بدهم

شمعدانیها را

پاک باید بکنم آینه ها را از خاک

،قفس تنگ قناریها را

باز باید بکنم
 
،باز ، باید بگذارم بغل سبزه عید
تنگ ماهیها را
 
دست باید بکشم روی سر خاطره ها
 
یاد باید بکنم
باز باید بکنم پنجره رؤیا را

،کودکیهام آنجا

روی دیوار تَر کاهگلی جامانده ست
...

  • باران

قصد کرده بودم من باب ارادت و ادای دین به دولتمردان پاکی که در راه خدمت به مردم به شهادت رسیده اند التفاتی به هفته دولت کنم و چیزی در این باب بنویسم.

سوژه های نگران کننده ای که مشی اعتدال برایمان به بار آورده است مدام در ذهنم چرخ می زدند،

سرم درد می کرد؛

طبق معمول برای تسکین به کدئین پناه آوردم با اینکه می دانستم خواب آلودم می کند و دیگر رمقی برای نوشتن نخواهم داشت...

 

بعد از ظهر بود، کلاس فوق برنامه ی دانشگاه تازه شروع شده بود. از صندلیها خبری نبود و همه روی زمین نشسته بودیم، 

استاد نگاهش را به زمین دوخته بود اما اضطراب را از پشت عینک هم می شد در چشمانش دید، پیرمرد دستهایش را از پشت به هم قفل کرده بود و مدام جلوی کلاس قدم می زد و زیر لب زمزمه میکرد.

همهمه ی کلاس هنوز نخوابیده بود که استاد بدون هیچ توضیحی بچه ها را به حال خود رها کرد و رفت، و کلاس، شروع نشده به پایان رسید.

چند ثانیه از رفتن استاد گذشته بود، از بلند گوی یکی از کلاس ها مرد جوانی با جمله ی آهنگین "شعار بده شعار بده" از بچه ها می خواست همراهی اش کنند. شور شعار در ما قوت گرفت و هماهنگ با فریاد همکلاسهای مجاور شعارش را تکرار کردیم.

یکی دو تا از دخترانی که کنارم نشسته بودند با غرولند از جا بلند شدند و از کلاس بیرون زدند. می دانستم انقلابی نیستند و معلوم بود از عکس العمل پرشورمان خوششان نیامده بود.

صداها بلندتر شد و این بار شعاری که رساتر از قبل به گوش می رسید با نوستالژی شیرینی آمیخته بود؛ " روح منی خمینی بت شکنی خمینی" 

انگار همه ما به فرصتی برای ابراز  خشم علیه دشمنان ذاتی مان احتیاج داشتیم. شعارها واکنش به وضعیت ناموزون سیاست خارجی و اعتراض به چراغ سبز به اجنبی بود. یک جور تخلیه ی بغضهایی که تنگ نظری ها نگذاشته بود گشوده شوند.

هیجان نگذاشت سر جایمان بمانیم و کلاس در کسری از ثانیه خالی شد تا همه، به بچه هایی که در سالن تجمع کرده بودند بپیوندیم.

زمان زیادی از تجمع نگذشته بود،

زنگ تلفن به صدا در آمد؛

 

از خواب پریدم!

سرم هنوز درد می کرد...

  • باران